آرامش دریا p²⁷
آرامش دریا p²⁷
خلاصه رفتم پایین توی حال.
وایسا!
چرا همه اینجان؟
چیزی شده یعنی؟
اتفاقی افتاده؟
فضا هم سنگینه!
واییییی چه بوی تلخی همه جا رو گرفته!
رفتم جلوتر.
جیمین: سلام!
همه: سلام.
جیمین: چیزی شده؟
همه: نه!
جیمین: چرا یه چیزی شده بوی تلخ همتون همه جارو گرفته!
جین: چیزی نشده جیمینی! بیا بشین.
و رفتم ک نشستم.
جیمین: اگر چیزی نشده چرا همتون اینجا جمع شدین و حرف نمیزنین؟
آیون: جیمین ما باید یه قضیه رو بهت بگیم.
خدایا یعنی چی که میخواد چه چیزی و بهم بگه؟
اتفاقی افتاده یعنی؟
جیمین: چی میخواین بگین؟ اتفاقی افتاده؟ یکی یه چیزی بگه خو...کوک، تهیونگ چیزی شده؟
کوک: جیمین آروم باش...هوسوک بگو قضیه رو!
هوسوک: راستش جیمین..امشب جونیور میخواد حمله کنه...
چی؟ جونیور؟ امشب؟ واییی! حالا چیکار کنم؟
جیمین: کی؟ چرا؟
هوسوک: هول نکن جیمین...ما اینجاییم...همه کنارتیم...جونیور در مقابل ما چیزی نیست.
یونگی: جیمین...نترس...اتفاقی نمیوفته...جای نگرانی نیست.
جیمین: حالا...کی؟
نامی: ساعت ۰۰:۰۰
جیمین: آها....باشه!
یونگی: حالت خوبه؟
جیمین: نه....نه حالم خوب نیست...از این زندگی متنفرم...چرا این دردای کوفتی تموم نمیشه؟ ( گریه)
تهیونگ: جیمینی گریه نکن! برات خوب نیس! یونگی جیمین و بردار یکم بره استراحت کنه!
یونگی: اوهوم....جیمین پاشو...جین میشه بیای کمکم؟
جین: اوکی...آروم بلند شو.
^ویو یونگی^
جیمین و بردیم و خوابوندیم روی تخت.
و رفتم سراغ مامانم.
یونگی: مامان میشه بیای چند دقیقه تو اتاقت؟
آیون: البته...الان میام.
و رفتیم توی اتاق مامانم...
یونگی: مامان یه چیزی ازت میخوام.
آیون: هرچی باشه.
یونگی: میخوام که از خانوادم به خوبی مراقبت کنی! مخصوصا از جیمین توی این شرایط. باید قبول کنی، چون که تو هرچیزی گفتی من قبول کردم...و ازت میخوام که تو هم قبول کنی..خواهش میکنم..
آیون: باشه. بهت قول میدم.
یونگی: ممنونم..
آیون: این حرف و نزن...من مادرتم...نمیخوام بدبختی پسرم و ببینم...حالا هم برو از جیمین مواظبت کن.
یونگی: باشه..
¤فلش بک یه ساعت ۱۱:۴۵ دقیقه¤
...
خلاصه رفتم پایین توی حال.
وایسا!
چرا همه اینجان؟
چیزی شده یعنی؟
اتفاقی افتاده؟
فضا هم سنگینه!
واییییی چه بوی تلخی همه جا رو گرفته!
رفتم جلوتر.
جیمین: سلام!
همه: سلام.
جیمین: چیزی شده؟
همه: نه!
جیمین: چرا یه چیزی شده بوی تلخ همتون همه جارو گرفته!
جین: چیزی نشده جیمینی! بیا بشین.
و رفتم ک نشستم.
جیمین: اگر چیزی نشده چرا همتون اینجا جمع شدین و حرف نمیزنین؟
آیون: جیمین ما باید یه قضیه رو بهت بگیم.
خدایا یعنی چی که میخواد چه چیزی و بهم بگه؟
اتفاقی افتاده یعنی؟
جیمین: چی میخواین بگین؟ اتفاقی افتاده؟ یکی یه چیزی بگه خو...کوک، تهیونگ چیزی شده؟
کوک: جیمین آروم باش...هوسوک بگو قضیه رو!
هوسوک: راستش جیمین..امشب جونیور میخواد حمله کنه...
چی؟ جونیور؟ امشب؟ واییی! حالا چیکار کنم؟
جیمین: کی؟ چرا؟
هوسوک: هول نکن جیمین...ما اینجاییم...همه کنارتیم...جونیور در مقابل ما چیزی نیست.
یونگی: جیمین...نترس...اتفاقی نمیوفته...جای نگرانی نیست.
جیمین: حالا...کی؟
نامی: ساعت ۰۰:۰۰
جیمین: آها....باشه!
یونگی: حالت خوبه؟
جیمین: نه....نه حالم خوب نیست...از این زندگی متنفرم...چرا این دردای کوفتی تموم نمیشه؟ ( گریه)
تهیونگ: جیمینی گریه نکن! برات خوب نیس! یونگی جیمین و بردار یکم بره استراحت کنه!
یونگی: اوهوم....جیمین پاشو...جین میشه بیای کمکم؟
جین: اوکی...آروم بلند شو.
^ویو یونگی^
جیمین و بردیم و خوابوندیم روی تخت.
و رفتم سراغ مامانم.
یونگی: مامان میشه بیای چند دقیقه تو اتاقت؟
آیون: البته...الان میام.
و رفتیم توی اتاق مامانم...
یونگی: مامان یه چیزی ازت میخوام.
آیون: هرچی باشه.
یونگی: میخوام که از خانوادم به خوبی مراقبت کنی! مخصوصا از جیمین توی این شرایط. باید قبول کنی، چون که تو هرچیزی گفتی من قبول کردم...و ازت میخوام که تو هم قبول کنی..خواهش میکنم..
آیون: باشه. بهت قول میدم.
یونگی: ممنونم..
آیون: این حرف و نزن...من مادرتم...نمیخوام بدبختی پسرم و ببینم...حالا هم برو از جیمین مواظبت کن.
یونگی: باشه..
¤فلش بک یه ساعت ۱۱:۴۵ دقیقه¤
...
۴.۷k
۰۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.