نام رمان:یک گا بین صد گل خار دار
نام رمان:یک گا بین صد گل خار دار
پارت ۵
دیدم اونجا وایساده منو نگاه میکنه
من:چیه !؟چرا نگاه میگنی
هان جی :اخه خیلی خوشگل شدی امشب ادم محوت میشه (😉😊🤗)
من:اره ما خوشگل بودین بقیه نمیدن😌😌😌
مامانم:بچه ها امده کردیم بیارین من میزو آماده کردم بیارین ظرفارو تا بچینیمشون
من:باشه الان میارم 👍🖐هوی پسر بدو ببریم
هان جی:باشه باشه
رفتیم و ظرفارو چیدیم شام خوردیم ظرفارو شستیم بعد از رفتن مهمونا
من:شب بخیر
مامانم و بابام :شب بخیر دخترم
من^_^
رفتم روی تخت خودمو پرت کردم هنوز لباسامو نکنده بودم همونجوری خوابم برد فرا بنچ شنبه بود پس از مدرسع خبر ی نبود سر صب صدای آژیر پلیس امد بلند شدن با تعجب به بیرون پنجره نگاه کردم دیدم دارن بابامو با مامانمو دستگیر میکردن لباسامو عوض کردم رفتم پایین دیدم هان با لباس پلیس اونجا وایساده
من:هان !؟؟ت...تو اینجا چی کار میکنی؟
پدر هان:اون پسر منه اونم مثل من افسر شده
من:😳😳م...من نمیدونستم (با تعجب )چرا مامان بابامو بردین اونا مگه چی کار کردن
دیدم اات امد سمت از پشت دستمو گرفت و چسبید به من
من:ولم کن چی کار میکنی 😠😧چرا بابا مامان منو گرفتین
با دستش جلوی دهنمو گرفت و در گوشم گفت
هان:پدر مادر تو یه قاتل بودن قاتل یه بچه ۳ ساله که برادر ت بوده اونو کشتن اما تو خبر نداشتی حالاهم حبس ابد تو زندان دارن(با پوزخند😏)
من:چی چ...چی میکنی این امکان ند اره چطوری این واقعا نداره
هان:شششششش ساکت باش
پدر هان:خب هان تو اینجا پیش جوکیونگ باش تا ما پدر مادرشو ببریم بازداشت گاه
هان:باشه(تعظیم کردن)
هان همونطور که منو از پشت به خودش چسبونده بود برد تو درو با پاش بست منو ول کرد و درو قفل کرد.......
پارت ۵
دیدم اونجا وایساده منو نگاه میکنه
من:چیه !؟چرا نگاه میگنی
هان جی :اخه خیلی خوشگل شدی امشب ادم محوت میشه (😉😊🤗)
من:اره ما خوشگل بودین بقیه نمیدن😌😌😌
مامانم:بچه ها امده کردیم بیارین من میزو آماده کردم بیارین ظرفارو تا بچینیمشون
من:باشه الان میارم 👍🖐هوی پسر بدو ببریم
هان جی:باشه باشه
رفتیم و ظرفارو چیدیم شام خوردیم ظرفارو شستیم بعد از رفتن مهمونا
من:شب بخیر
مامانم و بابام :شب بخیر دخترم
من^_^
رفتم روی تخت خودمو پرت کردم هنوز لباسامو نکنده بودم همونجوری خوابم برد فرا بنچ شنبه بود پس از مدرسع خبر ی نبود سر صب صدای آژیر پلیس امد بلند شدن با تعجب به بیرون پنجره نگاه کردم دیدم دارن بابامو با مامانمو دستگیر میکردن لباسامو عوض کردم رفتم پایین دیدم هان با لباس پلیس اونجا وایساده
من:هان !؟؟ت...تو اینجا چی کار میکنی؟
پدر هان:اون پسر منه اونم مثل من افسر شده
من:😳😳م...من نمیدونستم (با تعجب )چرا مامان بابامو بردین اونا مگه چی کار کردن
دیدم اات امد سمت از پشت دستمو گرفت و چسبید به من
من:ولم کن چی کار میکنی 😠😧چرا بابا مامان منو گرفتین
با دستش جلوی دهنمو گرفت و در گوشم گفت
هان:پدر مادر تو یه قاتل بودن قاتل یه بچه ۳ ساله که برادر ت بوده اونو کشتن اما تو خبر نداشتی حالاهم حبس ابد تو زندان دارن(با پوزخند😏)
من:چی چ...چی میکنی این امکان ند اره چطوری این واقعا نداره
هان:شششششش ساکت باش
پدر هان:خب هان تو اینجا پیش جوکیونگ باش تا ما پدر مادرشو ببریم بازداشت گاه
هان:باشه(تعظیم کردن)
هان همونطور که منو از پشت به خودش چسبونده بود برد تو درو با پاش بست منو ول کرد و درو قفل کرد.......
۳.۰k
۲۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.