انتقام
انتقام
part: 17
تهیونگ:خر؟ قوی ترین مافیا ی جهانه! تو می فهمی؟ تعداد قتل هایی که انجام داده از تعداد موهای سر تو بیشتره...
ا.ت: چطور می تونی به خودت بگی انسان؟ جنی بهت اعتماد کرد...هر روز میومد بهت سر می زد و کمک مادرت که مریض بود می کرد...یعنی هیچکدوم ازینا نمی تونه دلیلی باشه که تو برای اون عوضی کار نکنی؟
تهیونگ: *بعض کرده بود و با نگاهی سرد به اون مرد های هیکلی شاره کرد که ا.ت رو ببرن*
ا.ت: *اونو بردن توی ماشین و وقتی رسیدن اونو بردن تو یکی از اتاق ها*
_ باید یه چیزی رو بهت بگیم.
ا.ت: اوم...چه چیزی؟
_ همه ی اعضا فوت شدن...
ا.ت: چ...چ..چی؟ *شکه*
_ توسط دونگ ووک به قتل رسیدین....
ا.ت: *چشماش باز شده* چرا ب...ب...باهام شوخی می کنی؟
_متاسفم...
ویوی ا.ت: همون لحظه پاهام سست شد و افتادم روی زمین و دستام شروع کرد به لرزش و تا اونجایی که تونستم با صدای بلند جیغ می زدم و به دونگ ووک لعنتی که نمی دونستم کیه فحش می دادم...اونقد جیغ زدم که صدام گرفت و نمی تونستم نفس بکشم.
ویوی لیسا: از بیرون اتاق صدای جیغ می شنیدم. باز کیو داره شکنجه میده؟ خون سر جنی خشک شده بود و دستم که روی سرش بود.کف دستمو باز کردمو نگاش کردم، خونی که روی سر جنی بود روی دستام لکه انداخته بود. جیسو خودشو تو بغل رزی جا کرده بود *رزی از پشت بغلش کرده بود* یه دستشو با مچ پاهاش گرفته بود. یهو در باز شد. کوک بود؟ لعنتی.
کوک: متاسفم. *آروم*
لیسا: گمشو...نمی خوام صداتو بشنوم. *خودشو جمع کرد و روبه شو کرد طرف دیگه ای*
(فقط فیکه داداش)
کوک: *بغض کرده* باور کن من مجبور به این کار بودم.
(جیسو وقتی کوک اومد مچ پاشو سفت گرفته بود)
لیسا: گفتم برو *داد زد و تو چشم هاش اشک جمع شده بود*
کوک: *گریه کرد* منو تهدید به مرگ کرده بودن...هق..
به من گفتن اگه من واسش کار نکنم منو می کشن.
لیسا: لطفا دیگه تمومش کن...سرم درد گرفت اینقد حرفای مزخرفتو شنیدم...
کوک: *زانو زد و در حال گریه کردن بود* هیچوقت نمی خواستم دوست دوران دبیرستانیم که همیشه پیشم بود و کمکم می کرد رو شکنجه بدم و عذابش بدم. باور کن لیسا...من نمی خواستم اینجوری بشه...
واسه اینکه برای اون کار کنم منو تو اتاق های تاریک و ترسناک شکنجه می دادن....دیگه نمی تونم...چون اینو بهت گفتم مطمئنم منو می کشه. ولی اهمیت نمی دم.
لیسا: م...م...من... بهت اعتماد دارم...
کوک: *لبخند زد و چشم هاش خیس بود* خیلی خیلی ممنون که حرفام رو باور داری...
لیسا:ولی...اونا تورو می کشن!
کوک: *نیشخند* این ۲۷ سالی که زندگی کردم خیلی چیزا رو فهمیدم مانوبان....همین که اونایی که عذاب دادم منو ببخشن برام کافیه. این که نباشم برام خیلی خوشحال کنندس. چون اگه پلیس منو بگیره منو به حبس ابد محکوم می کنه.
لیسا: ولی می تونی همه چیو براشون توضیح بدی!
part: 17
تهیونگ:خر؟ قوی ترین مافیا ی جهانه! تو می فهمی؟ تعداد قتل هایی که انجام داده از تعداد موهای سر تو بیشتره...
ا.ت: چطور می تونی به خودت بگی انسان؟ جنی بهت اعتماد کرد...هر روز میومد بهت سر می زد و کمک مادرت که مریض بود می کرد...یعنی هیچکدوم ازینا نمی تونه دلیلی باشه که تو برای اون عوضی کار نکنی؟
تهیونگ: *بعض کرده بود و با نگاهی سرد به اون مرد های هیکلی شاره کرد که ا.ت رو ببرن*
ا.ت: *اونو بردن توی ماشین و وقتی رسیدن اونو بردن تو یکی از اتاق ها*
_ باید یه چیزی رو بهت بگیم.
ا.ت: اوم...چه چیزی؟
_ همه ی اعضا فوت شدن...
ا.ت: چ...چ..چی؟ *شکه*
_ توسط دونگ ووک به قتل رسیدین....
ا.ت: *چشماش باز شده* چرا ب...ب...باهام شوخی می کنی؟
_متاسفم...
ویوی ا.ت: همون لحظه پاهام سست شد و افتادم روی زمین و دستام شروع کرد به لرزش و تا اونجایی که تونستم با صدای بلند جیغ می زدم و به دونگ ووک لعنتی که نمی دونستم کیه فحش می دادم...اونقد جیغ زدم که صدام گرفت و نمی تونستم نفس بکشم.
ویوی لیسا: از بیرون اتاق صدای جیغ می شنیدم. باز کیو داره شکنجه میده؟ خون سر جنی خشک شده بود و دستم که روی سرش بود.کف دستمو باز کردمو نگاش کردم، خونی که روی سر جنی بود روی دستام لکه انداخته بود. جیسو خودشو تو بغل رزی جا کرده بود *رزی از پشت بغلش کرده بود* یه دستشو با مچ پاهاش گرفته بود. یهو در باز شد. کوک بود؟ لعنتی.
کوک: متاسفم. *آروم*
لیسا: گمشو...نمی خوام صداتو بشنوم. *خودشو جمع کرد و روبه شو کرد طرف دیگه ای*
(فقط فیکه داداش)
کوک: *بغض کرده* باور کن من مجبور به این کار بودم.
(جیسو وقتی کوک اومد مچ پاشو سفت گرفته بود)
لیسا: گفتم برو *داد زد و تو چشم هاش اشک جمع شده بود*
کوک: *گریه کرد* منو تهدید به مرگ کرده بودن...هق..
به من گفتن اگه من واسش کار نکنم منو می کشن.
لیسا: لطفا دیگه تمومش کن...سرم درد گرفت اینقد حرفای مزخرفتو شنیدم...
کوک: *زانو زد و در حال گریه کردن بود* هیچوقت نمی خواستم دوست دوران دبیرستانیم که همیشه پیشم بود و کمکم می کرد رو شکنجه بدم و عذابش بدم. باور کن لیسا...من نمی خواستم اینجوری بشه...
واسه اینکه برای اون کار کنم منو تو اتاق های تاریک و ترسناک شکنجه می دادن....دیگه نمی تونم...چون اینو بهت گفتم مطمئنم منو می کشه. ولی اهمیت نمی دم.
لیسا: م...م...من... بهت اعتماد دارم...
کوک: *لبخند زد و چشم هاش خیس بود* خیلی خیلی ممنون که حرفام رو باور داری...
لیسا:ولی...اونا تورو می کشن!
کوک: *نیشخند* این ۲۷ سالی که زندگی کردم خیلی چیزا رو فهمیدم مانوبان....همین که اونایی که عذاب دادم منو ببخشن برام کافیه. این که نباشم برام خیلی خوشحال کنندس. چون اگه پلیس منو بگیره منو به حبس ابد محکوم می کنه.
لیسا: ولی می تونی همه چیو براشون توضیح بدی!
۲.۳k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.