name:belief
part:45
اون یکی سرباز سرش رو سمت دختر بچه چرخوند و با دیدن قیافه اش با تعجب سمت اون یکی برگشت و زد به بازوش : وایییی خیلیییی شبیهشه
سرباز قد کوتاه سری تکون داد و سریع سمت دوستش برگشت و گفت : راستی...میدونی...شنیدم سروان جانگ...دوست پسر داره
سرباز چاق با شوک بهش خیره شد و گفت : یعنی گیه؟
سری تکون داد وگفت : اره...شنیدم دوست پسرش توی تیمارستان مرکزی کار میکنه
با باز شدن در با شدت و قیافه جدی هوسوک هردوشون ساکت شدن و سرشونو پایین انداختن.
هوسوک سمت دوتاشون رفت و گوش هردوتارو محکم گرفت
سرباز1: اییی...قربان اروم تر...ایییی
سرباز 2: اقا...به خدا..اییی گوشمم...اون اول گفتتت
هوسوک اروم لب زد : دفعه بعد...بشنوم چیزی راجب من و دوست پسرم دارید میگید...هر کدوم شیش ماه اضافی میخورید...گرفتید؟
هردوسرباز با درد لب زدن " بله"
هوسوک نیشخندی زد و با ول کردن گوش هردوتاشون برگشت و سمت در خروجی راه افتاد.
دو تا سرباز با همون اثار دردی که داشتن گفتن " ههییی...خیلی شبیه دختر سرهنگ کیمه...شاید همزادشه"
هوسوک ایستاد و دوباره سمت دوتاشون برگشت.
با این کار باعث شد هردو تا دستاشون رو روی گوشاشون بزارن.
هوسوک نگاهش رو بیخیال از اون دو نفر به اون بچه داد و سرش رو برگردوند اما با دیدن قیافه اون بچه سریع برگشت و بهش نزدیک شد.
هوسوک با تعجب و وحشت گفت : یونجو؟
یونجو با شنیدن صداش از جفت پلیسی که کمپرس یخ رو روی صورتش گذاشته بود سمت هوسوک دویید و با گریه داد زد : عموووو
هوسوک خم شد و یونجو رو بغل کرد
سرباز کوتاه تر اروم خنده ای کرد و سمت اون یکی برگشت : چقدر خنگیم...خودش بود
سرباز چاق اخمی کرد و گفت : خفه شو ببینم بچه چرا داره گریه میکنه
هوسوک با ترس یونجو رو از خودش جدا کرد و گفت : چیشده یونجو؟...مامانت کو؟
(خدا ا.ت رو رحمت کنه🌚
مامانش پیش خداست هوسوک...)
اون یکی سرباز سرش رو سمت دختر بچه چرخوند و با دیدن قیافه اش با تعجب سمت اون یکی برگشت و زد به بازوش : وایییی خیلیییی شبیهشه
سرباز قد کوتاه سری تکون داد و سریع سمت دوستش برگشت و گفت : راستی...میدونی...شنیدم سروان جانگ...دوست پسر داره
سرباز چاق با شوک بهش خیره شد و گفت : یعنی گیه؟
سری تکون داد وگفت : اره...شنیدم دوست پسرش توی تیمارستان مرکزی کار میکنه
با باز شدن در با شدت و قیافه جدی هوسوک هردوشون ساکت شدن و سرشونو پایین انداختن.
هوسوک سمت دوتاشون رفت و گوش هردوتارو محکم گرفت
سرباز1: اییی...قربان اروم تر...ایییی
سرباز 2: اقا...به خدا..اییی گوشمم...اون اول گفتتت
هوسوک اروم لب زد : دفعه بعد...بشنوم چیزی راجب من و دوست پسرم دارید میگید...هر کدوم شیش ماه اضافی میخورید...گرفتید؟
هردوسرباز با درد لب زدن " بله"
هوسوک نیشخندی زد و با ول کردن گوش هردوتاشون برگشت و سمت در خروجی راه افتاد.
دو تا سرباز با همون اثار دردی که داشتن گفتن " ههییی...خیلی شبیه دختر سرهنگ کیمه...شاید همزادشه"
هوسوک ایستاد و دوباره سمت دوتاشون برگشت.
با این کار باعث شد هردو تا دستاشون رو روی گوشاشون بزارن.
هوسوک نگاهش رو بیخیال از اون دو نفر به اون بچه داد و سرش رو برگردوند اما با دیدن قیافه اون بچه سریع برگشت و بهش نزدیک شد.
هوسوک با تعجب و وحشت گفت : یونجو؟
یونجو با شنیدن صداش از جفت پلیسی که کمپرس یخ رو روی صورتش گذاشته بود سمت هوسوک دویید و با گریه داد زد : عموووو
هوسوک خم شد و یونجو رو بغل کرد
سرباز کوتاه تر اروم خنده ای کرد و سمت اون یکی برگشت : چقدر خنگیم...خودش بود
سرباز چاق اخمی کرد و گفت : خفه شو ببینم بچه چرا داره گریه میکنه
هوسوک با ترس یونجو رو از خودش جدا کرد و گفت : چیشده یونجو؟...مامانت کو؟
(خدا ا.ت رو رحمت کنه🌚
مامانش پیش خداست هوسوک...)
۱۴.۸k
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.