همیشه p5
(لیا:_ هری:+)
_ اما نداره پاتر. میدونی که اصلا حوصله ی بحث با همچین آدمی رو ندارم.
از دفتر میرم بیرون. باخودم زمزمه میکنم: قراره هویت یکی فاش بشه؟ نکنه شاهزاده دورگه؟ یا شایدم ولدمورت؟ عا راستی اون که پارسال هویتش لو رفت. نکنه ریموس لوپین که با برخورد کردم با کسی به خودم میام._ببخشید حواسم نبود. دراکو:تاحالا با من اینجوری رفتار نکرده بودی._عه تویی؟ چرا حواست به جلوت نیست؟ مگه من دیوارم که میخوری بهش؟. دراکو تک خنده ای میکنه و دور میشه.(منو که میشناسین بریم وقتی که هری میره پیش سیریوس.) داشتم با نقشه ور میرفتم که به چیزی برخوردم _چی؟ لوپین، ویزلی، گرنجر و... بلک؟ سریع از جام بلند شدم و سمت درخت یادم نیست رفتم.(به خدا همین دیروز زندانی آزکابان رو برای هزارمین بار خوندم 😂😂)_شنل نامرئی! سریع رو خودم انداختمش. رفتم تو درخت. با خودم گفتم بزار یکم اذیت کنم 😂😂 زیرلب گفتم: اکسپلیارموس!+چی داره چه اتفاقی میوفته؟! رون: انگار یکی دیگه جز ما اینجاس. لوپین: فکر کنم بدونم کی اینجاس... اکسپلیارموس! چون دستیم از دستم میوفته. لعنتی سیریوس میاد سمتم. تروخدا این برندار چوب دستی رو از رو زمین برمیداره و بررسیش میکنه. برمیگرده و میگه به نظر میرسه مال یکی از دانش آموزای هافلپافه. چون اونا اکثرا از این نوع چوب دستی ها گیرشون میاد. من میرم ببینم بیرون کسی نیست. با دست هولم میده. وقتی میریم بیرون شنل رو از روی سرم برمیداره: اوه لیا! لیلی راجبه تو بهم گفته بود._چه جالب البته برام اهمیتی نداره. دستم رو به نشونه ی چوب دستیمو بده. سیروس: بیا._ممنون راستی فعلا از اینجا جم نخور. دمنتور ها. میره داخل. من هم با پروازی که پدرم یادم داده برمیگردم هاگوارتز. به دامبلدور میگم به پاتر و گرنجر بگه با زمان برگردان برن و هیپوگریف رو نجات بدن.
چند روز بعد
وقتی اونجا بودم دختری رو دیدم اگه اشتباه نکنم باید اسمش کلارا بلک باشه. براش نامه ای مینویسم که میخوام ببینمش.. ساعت 12 شب نامه ای از کلارا بهم میرسه. که گفته برم نزدیک دریاچه سیاه...
_ اما نداره پاتر. میدونی که اصلا حوصله ی بحث با همچین آدمی رو ندارم.
از دفتر میرم بیرون. باخودم زمزمه میکنم: قراره هویت یکی فاش بشه؟ نکنه شاهزاده دورگه؟ یا شایدم ولدمورت؟ عا راستی اون که پارسال هویتش لو رفت. نکنه ریموس لوپین که با برخورد کردم با کسی به خودم میام._ببخشید حواسم نبود. دراکو:تاحالا با من اینجوری رفتار نکرده بودی._عه تویی؟ چرا حواست به جلوت نیست؟ مگه من دیوارم که میخوری بهش؟. دراکو تک خنده ای میکنه و دور میشه.(منو که میشناسین بریم وقتی که هری میره پیش سیریوس.) داشتم با نقشه ور میرفتم که به چیزی برخوردم _چی؟ لوپین، ویزلی، گرنجر و... بلک؟ سریع از جام بلند شدم و سمت درخت یادم نیست رفتم.(به خدا همین دیروز زندانی آزکابان رو برای هزارمین بار خوندم 😂😂)_شنل نامرئی! سریع رو خودم انداختمش. رفتم تو درخت. با خودم گفتم بزار یکم اذیت کنم 😂😂 زیرلب گفتم: اکسپلیارموس!+چی داره چه اتفاقی میوفته؟! رون: انگار یکی دیگه جز ما اینجاس. لوپین: فکر کنم بدونم کی اینجاس... اکسپلیارموس! چون دستیم از دستم میوفته. لعنتی سیریوس میاد سمتم. تروخدا این برندار چوب دستی رو از رو زمین برمیداره و بررسیش میکنه. برمیگرده و میگه به نظر میرسه مال یکی از دانش آموزای هافلپافه. چون اونا اکثرا از این نوع چوب دستی ها گیرشون میاد. من میرم ببینم بیرون کسی نیست. با دست هولم میده. وقتی میریم بیرون شنل رو از روی سرم برمیداره: اوه لیا! لیلی راجبه تو بهم گفته بود._چه جالب البته برام اهمیتی نداره. دستم رو به نشونه ی چوب دستیمو بده. سیروس: بیا._ممنون راستی فعلا از اینجا جم نخور. دمنتور ها. میره داخل. من هم با پروازی که پدرم یادم داده برمیگردم هاگوارتز. به دامبلدور میگم به پاتر و گرنجر بگه با زمان برگردان برن و هیپوگریف رو نجات بدن.
چند روز بعد
وقتی اونجا بودم دختری رو دیدم اگه اشتباه نکنم باید اسمش کلارا بلک باشه. براش نامه ای مینویسم که میخوام ببینمش.. ساعت 12 شب نامه ای از کلارا بهم میرسه. که گفته برم نزدیک دریاچه سیاه...
۳.۰k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.