پارت۳۶😘😋
از مدرسه تاعشق♥️ پارت۳۶
من:هوی منو بزار زمین بردیا:نمیزارم 😒 هر کاری کردم نتونستم از بغلش بیام بیرون با این پای شکسته
من:ای خداا داشت میرفت که چشمم به یه اتاق افتاد من:ای وای نه نه نه ولم کن داشت از میرف تو اتاق خواب با دستم درو گرفتم من :بزارممم زمین بردیا:ول کن در رووو من:ول نمیکنم منوو بزار زمین😨😨 بردیا همش منو میکشید ولی من درو سفت گرفته بودم ول نمیکردم که یه دفعه بردیا گفت:باش ولت میکنم دستمو از در کشیدم گفتم:جدی!؟ بردیا:نهه😏 من:وای نه برد گذاشت رو تخت روم پتو کشید از سرم بوس کردو گفت:خوب بخوابی عشقم من:چی شد؟؟ بردیا رفتو لامپو خاموش کرد در هم بست من:اووف عجب فکرایی به سرم زده بوداا😖■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
بردیا:دختره خنگول معلوم نیست چه فکرایی کرده😂 یه دفعه زنگ خونش به صدا اومد بردیا:کیه یعنی؟؟؟ رفتو در خونه رو باز کرد بردیا:تو کی هسی؟؟؟ بردیا:وای خدا این چرا اینطوریه شبیه جادوگرها!! پیرزن:اع میشه بهم یکم غذا بدی گشنمه ۲ روز هیچی نخوردم اگه غذا بدی قول میدم آینده تو بهت بگم بردیا:چه آینده ای خانوم خیلی خرافاتی هستید ها خواست درو ببنده اما وقتی قیافه پیرزن رو دید دلش سوخت گفت:وایسا ببینم چی داریم بیارم رفت آشپز خونه سراغ یخچال یه دفعه دید پیرزنه اومد تو اینور اونور نگاه میکنه بردیا:چطور بدون اجازه اومدی تو؟ پیرزن ::اع خوب ببخشید بیرون سرده بردیا:اووف اشکال نداره غذا رو برداشتو گذاشت رو میز گفت:بفرما بخور بعد برو پیرزن:خیلی ممنون بردیا:خواهش بردیا نشست تا پیرزن غذاشو تموم کنه یه جا رو نگاه میکردو تو فکر بود یه دفعه پیرزن رو به بردیا کردو گفت:چرا انقدر به اون دختر فکر میکنی!؟ بردیا:چی کدوم دختر؟ پیرزن:همونی که دلتو برده پیرزن چشماشو بست گفت:وجودشو حس میکنم تو اتاق خوابه بردیا:تو از کجا میدونی اون دختر اینجاس کجاست؟؟ پیر زن: این مهم نیست بردیا اومد جلو پیرزن نشست گفت:تو کی هستی؟ پیرزن: اینم مهم نیست اع میشه دستتو بدی بهم بردیا:میخوای چیکار؟ ولی باشه پیرزنه دستشو گرفت چشماشو بست گفت:آینده ات خیلی درخشانه آدم موفقی میشی ولی همش به خاطر یه دختره همین نگران نباش عشقتون حقیقیه بردیا: اع این دختر کی میگید اسمش چیه؟؟ پیرزن:اسمش اسمش هَم بردیا:هَم چی؟ پیرزن:همتاا بردیا:میدونستم دوستم داره پیرزن:نه پسرم اون هنوز دوست نداره ولی زمانی خواهد رسید که حتی از جونشم بیشتر تو رو دوست خواهد داشت و فدا کاریش خیلی زیاد خواهد بود (اوه) بردیا:بردیا چی شده؟؟ پیرزن:تاریکی میبینم انگار همتا قراره با یه نفر دیگه سر عقد میشینه بردیا:نهه پیرزن:تو آینده اتفاقاتی خواهد افتاد که شما از هم جدا خواهید بود و پس از مدتی دوباره همو میبینید از همتا آزر خورده نباش چون همه چی به خاطر توست و رهایش نکن اگه رهایت کرد بردیا:بسهه دستشو کشید بردیا:یعنی چی که عاشقمه ولی سر عقد با یه نفر دیگس بعد ولم میکنه ولی ولش نکنم اصلا معلوم هس چی میگید اگه غذا تو نو خوردید بفرما بیرون پیرزن:اما آینده ات اینو میگه ولش نکن تا از دست ندادیش بردیا:برووو بیرون پیرزن:ولی بردیا:همین که گفتم برو بیرون پیر زن با گریه رفت بیرون بردیا:عجب آدمی بوداا تقصیر خودمه زود باور کردم اومد طبقه بالا تو اتاق من نشست بغلم منم خوابیده بودم بردیا منو نگاه میکرد بردیا:من از دستت نمیدم عاشق خودم میکنم هیچ وقت نمیزارم ولم کنی یا ولت کنم عاشقت میمیمونم■■■■■■■■صبح روز بعد■■■
من:واایی دیشب چه خوب خوابیدم هیچ وقت اینطوری نخوابیده بودم خمیازه کشیدمو برگشتم اون طرف تخت بلند جیغ زدم گفتم:واای نهه بردیا:چی شده؟؟
من:هوی منو بزار زمین بردیا:نمیزارم 😒 هر کاری کردم نتونستم از بغلش بیام بیرون با این پای شکسته
من:ای خداا داشت میرفت که چشمم به یه اتاق افتاد من:ای وای نه نه نه ولم کن داشت از میرف تو اتاق خواب با دستم درو گرفتم من :بزارممم زمین بردیا:ول کن در رووو من:ول نمیکنم منوو بزار زمین😨😨 بردیا همش منو میکشید ولی من درو سفت گرفته بودم ول نمیکردم که یه دفعه بردیا گفت:باش ولت میکنم دستمو از در کشیدم گفتم:جدی!؟ بردیا:نهه😏 من:وای نه برد گذاشت رو تخت روم پتو کشید از سرم بوس کردو گفت:خوب بخوابی عشقم من:چی شد؟؟ بردیا رفتو لامپو خاموش کرد در هم بست من:اووف عجب فکرایی به سرم زده بوداا😖■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
بردیا:دختره خنگول معلوم نیست چه فکرایی کرده😂 یه دفعه زنگ خونش به صدا اومد بردیا:کیه یعنی؟؟؟ رفتو در خونه رو باز کرد بردیا:تو کی هسی؟؟؟ بردیا:وای خدا این چرا اینطوریه شبیه جادوگرها!! پیرزن:اع میشه بهم یکم غذا بدی گشنمه ۲ روز هیچی نخوردم اگه غذا بدی قول میدم آینده تو بهت بگم بردیا:چه آینده ای خانوم خیلی خرافاتی هستید ها خواست درو ببنده اما وقتی قیافه پیرزن رو دید دلش سوخت گفت:وایسا ببینم چی داریم بیارم رفت آشپز خونه سراغ یخچال یه دفعه دید پیرزنه اومد تو اینور اونور نگاه میکنه بردیا:چطور بدون اجازه اومدی تو؟ پیرزن ::اع خوب ببخشید بیرون سرده بردیا:اووف اشکال نداره غذا رو برداشتو گذاشت رو میز گفت:بفرما بخور بعد برو پیرزن:خیلی ممنون بردیا:خواهش بردیا نشست تا پیرزن غذاشو تموم کنه یه جا رو نگاه میکردو تو فکر بود یه دفعه پیرزن رو به بردیا کردو گفت:چرا انقدر به اون دختر فکر میکنی!؟ بردیا:چی کدوم دختر؟ پیرزن:همونی که دلتو برده پیرزن چشماشو بست گفت:وجودشو حس میکنم تو اتاق خوابه بردیا:تو از کجا میدونی اون دختر اینجاس کجاست؟؟ پیر زن: این مهم نیست بردیا اومد جلو پیرزن نشست گفت:تو کی هستی؟ پیرزن: اینم مهم نیست اع میشه دستتو بدی بهم بردیا:میخوای چیکار؟ ولی باشه پیرزنه دستشو گرفت چشماشو بست گفت:آینده ات خیلی درخشانه آدم موفقی میشی ولی همش به خاطر یه دختره همین نگران نباش عشقتون حقیقیه بردیا: اع این دختر کی میگید اسمش چیه؟؟ پیرزن:اسمش اسمش هَم بردیا:هَم چی؟ پیرزن:همتاا بردیا:میدونستم دوستم داره پیرزن:نه پسرم اون هنوز دوست نداره ولی زمانی خواهد رسید که حتی از جونشم بیشتر تو رو دوست خواهد داشت و فدا کاریش خیلی زیاد خواهد بود (اوه) بردیا:بردیا چی شده؟؟ پیرزن:تاریکی میبینم انگار همتا قراره با یه نفر دیگه سر عقد میشینه بردیا:نهه پیرزن:تو آینده اتفاقاتی خواهد افتاد که شما از هم جدا خواهید بود و پس از مدتی دوباره همو میبینید از همتا آزر خورده نباش چون همه چی به خاطر توست و رهایش نکن اگه رهایت کرد بردیا:بسهه دستشو کشید بردیا:یعنی چی که عاشقمه ولی سر عقد با یه نفر دیگس بعد ولم میکنه ولی ولش نکنم اصلا معلوم هس چی میگید اگه غذا تو نو خوردید بفرما بیرون پیرزن:اما آینده ات اینو میگه ولش نکن تا از دست ندادیش بردیا:برووو بیرون پیرزن:ولی بردیا:همین که گفتم برو بیرون پیر زن با گریه رفت بیرون بردیا:عجب آدمی بوداا تقصیر خودمه زود باور کردم اومد طبقه بالا تو اتاق من نشست بغلم منم خوابیده بودم بردیا منو نگاه میکرد بردیا:من از دستت نمیدم عاشق خودم میکنم هیچ وقت نمیزارم ولم کنی یا ولت کنم عاشقت میمیمونم■■■■■■■■صبح روز بعد■■■
من:واایی دیشب چه خوب خوابیدم هیچ وقت اینطوری نخوابیده بودم خمیازه کشیدمو برگشتم اون طرف تخت بلند جیغ زدم گفتم:واای نهه بردیا:چی شده؟؟
۷.۲k
۱۷ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.