@del kopo
@del_kopo
❥❥❥◈┅═❧═┅┅───┄
روز اسباب کشی همه از دست مادربزگ عصبی بودند ، خاور تا یک ساعت دیگر می آمد و مادربزرگ روی تمام آشغال هایی که نگه داشته بود تعصب داشت ، همه توی خانه ی دو طبقه ی دویست متری می دویدند که وسیله ها را جمع و جور کنند و مادر بزرگ از هیچ کدام از وسیله های به درد نخور نمی گذشت ، در های پلاستیکی پنیر ، ورقه های آلمینیومی روی غذا های آماده ، قوطی های خالی کنسرو ، اسباب بازی های شکسته ی نوه ها ، کارت عروسی زرد شده و نم زده ی پسر بزرگتر اش ، حتی تکه های پاره شده ی پرده ی جهازی اش ، توی تمام کیسه های آشغالی لنگان لنگان سرک می کشید تا کسی چیزی را وقتی حواسش نیست دور نیندازد ، یک دفعه وسط شلوغی چهار زانو با بغض نشست روی زمین ، زیر لبی گفت : پس من را هم بیندازید دور .
همه مشغول بودند و کسی حواسش به او نبود ، خاور آمد هرطور شده پُر اش کردند و اسباب کشی تمام شد.
حالا هروقت یاد آن چند روز می افتم ، مطمئن می شوم همه ی ما روی خیلی چیزهای به درد نخور تعصب داریم ، حس های پاره و پوره شده ، آدم های زرد شده و نم زده و به درد نخور ، خاطره های خالی و قدیمی ، حتی دلتنگی های شکسته و بدون مصرف ..
بعضی وقت ها توی شلوغی روز هایم بین رفت آمدها وقتی همه ی درزها را چک می کنم که یک وقتی دوست داشتن فلان آدمی که دیگر نیست ، خاطره ی فلان روز که از هربار یادم می آید صدای شکستن می پیچد توی گوشم یا آدم های شکسته و لب پر شده ی اطرافم که هربار که بهشان نزدیک می شوم یک جای تنم بریده می شود ، یک وقتی دور نیفتند یک وقتی کسی بهشان آشغال نگوید ، یک وقتی از من دور ریخته نشوند و دم در گذاشته نشوند ، که آن وقت چهار زانو می نشینم زمین و با بغض و زیر لب می گویم پس مرا هم بیندازید دور.
حالا هروقت یاد آن چند روز می افتم مطمئن میشوم توی ما آدم ها انگار یک چیزهایی هست که هرچقدر هم به درد نخور و بی مصرف و حتی اذیت کننده باشد نمی شود دور اش انداخت ، انگار یک چیزهایی هست که اگر از ما کنده شود ما را هم با خودش می برد.
#مرآ_جان
ډل ڼـۉشټـ✍ ـہ هإی ڪوچہ پُۺتــے
💞 💞
https://t.me/joinchat/AAAAAECrQHi309X0WG1yFg
❥❥❥◈┅═❧═┅┅───┄
روز اسباب کشی همه از دست مادربزگ عصبی بودند ، خاور تا یک ساعت دیگر می آمد و مادربزرگ روی تمام آشغال هایی که نگه داشته بود تعصب داشت ، همه توی خانه ی دو طبقه ی دویست متری می دویدند که وسیله ها را جمع و جور کنند و مادر بزرگ از هیچ کدام از وسیله های به درد نخور نمی گذشت ، در های پلاستیکی پنیر ، ورقه های آلمینیومی روی غذا های آماده ، قوطی های خالی کنسرو ، اسباب بازی های شکسته ی نوه ها ، کارت عروسی زرد شده و نم زده ی پسر بزرگتر اش ، حتی تکه های پاره شده ی پرده ی جهازی اش ، توی تمام کیسه های آشغالی لنگان لنگان سرک می کشید تا کسی چیزی را وقتی حواسش نیست دور نیندازد ، یک دفعه وسط شلوغی چهار زانو با بغض نشست روی زمین ، زیر لبی گفت : پس من را هم بیندازید دور .
همه مشغول بودند و کسی حواسش به او نبود ، خاور آمد هرطور شده پُر اش کردند و اسباب کشی تمام شد.
حالا هروقت یاد آن چند روز می افتم ، مطمئن می شوم همه ی ما روی خیلی چیزهای به درد نخور تعصب داریم ، حس های پاره و پوره شده ، آدم های زرد شده و نم زده و به درد نخور ، خاطره های خالی و قدیمی ، حتی دلتنگی های شکسته و بدون مصرف ..
بعضی وقت ها توی شلوغی روز هایم بین رفت آمدها وقتی همه ی درزها را چک می کنم که یک وقتی دوست داشتن فلان آدمی که دیگر نیست ، خاطره ی فلان روز که از هربار یادم می آید صدای شکستن می پیچد توی گوشم یا آدم های شکسته و لب پر شده ی اطرافم که هربار که بهشان نزدیک می شوم یک جای تنم بریده می شود ، یک وقتی دور نیفتند یک وقتی کسی بهشان آشغال نگوید ، یک وقتی از من دور ریخته نشوند و دم در گذاشته نشوند ، که آن وقت چهار زانو می نشینم زمین و با بغض و زیر لب می گویم پس مرا هم بیندازید دور.
حالا هروقت یاد آن چند روز می افتم مطمئن میشوم توی ما آدم ها انگار یک چیزهایی هست که هرچقدر هم به درد نخور و بی مصرف و حتی اذیت کننده باشد نمی شود دور اش انداخت ، انگار یک چیزهایی هست که اگر از ما کنده شود ما را هم با خودش می برد.
#مرآ_جان
ډل ڼـۉشټـ✍ ـہ هإی ڪوچہ پُۺتــے
💞 💞
https://t.me/joinchat/AAAAAECrQHi309X0WG1yFg
۳.۹k
۱۳ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.