You know the story of the White House
شما داستان کاخ سفید را میدانید ؟
نه !
خب پس باید بشنوی داستان کاخ سفید ارزوی خیلیاس در زمان خودش هیچ کس باور نمیکرد این داستان واقعی باشه اما الان حکایت نسل ماست
《صحنهای کمتر دیده شده از زمانی که شهرزاد فاز شاعر بودن میگیره😂》
داستان کاخ سفید از همون جایی که من به دنیا اومدم شروع شد اسم من اِلِنورِ تقریباً ۲۵ سال پیش تو یه خانوادهی پولدار به دنیا اومدم خونه ما خیلی بزرگ بود و منم خیلی کوچولو بودم یادمه وقتی بچه بودم عاشق رنگ سفید بودم انقدری که بخاطر من کل خونه رو رنگ سفید کردن و از اون روز شد کاخ سفید اما من بیشتر وقتم رو از همون بچگی تا الان توی اتاق زیر شیروونی میگذروندم اتاق زیر شیروونی یه پنجرهی دایرهای خیلی بزرگ داشت شیشهای اون پنجره خیلی جالب بود وقتی خورشید طلوع میکرد و نورش از شیشه به اتاق پخش میشد مثل یه رویا بود جنس درست اون شیشه رو نمیدونم فکر نکنن دیگه مثلش باشه من خب فقط تا وقتی که بچه بودم پدر و مادر داشتم الانم دارم ولی خیلی عوض شدن مامانم که پیشم نیست بابامم نمیدونم یه میاد یه روز میره خلاصه این کاخ سفید دست نامادریمه حتماً فکر میکنید نامادریم از من بیزاری میکشه منو تو اتاق زندانی میکنه بهم غذا نمیده نمیدونم چرا همچین فکری میکنید اون از وقتی اومده منو نجات داده منو از مرگ نجات داده وقتی پدرو مادرم از هم جدا شدن من ۱۴ سالم بود اون موقع حال روحیِ خوبی هم نداشتم و با این اتفاق صد برابر حالن بدتر شد نمیخواستم اینجا بمونم میخواستم فردا از خواب بیدار نشم نمیخواستم قلبم بزنه ولی وقتی نامادریم اومد به زندگیه من ، تبدیل شد به کسی که بتونم بهش اعتماد کنم بتونم بهش دردامو بگم کسی که بتونه حالم رو خوب کنه اون یه همچین ادمی بود اون همیشه حالِ منو میپرسید ولی من یه بار ازش نپرسیدم خیلی پشیمونم باید میگفتم میگفتم حالت خوبه ؟
میخوای حرف بزنیم ؟
این همه دردسر داشتیو به من نگفتی ؟ منم به این کار فکر میکردم ولی تو منو نجات دادی حلا خودت که هی به منم میگفتی این راهش نیست اگه بمیری مگه چیزی هم درست میشه تو نمیدونی ولی خیلیا هستن که بهت اهمیت میدن خودت به من این حرفا میزدی ولی توی همون اتاق زیر شیروونی نزدیک طلوع خورشید دیدم که دیگه نفس نمیکشی میخواستن توی قبرستون خاکت کنن اما من انقدر اسرار کردم که قبول کردن توی حیات پشتی خونه باشی درسته دیگه زنده نیستی ولی حداقل نزدیک منی میتونم وقت بی وقت پیشت باشم اینجو یکم حالم بهتره
من الان ۲۵ سالمه
پدرم از مادم جدا شد
افسرگی شدید گرفته بودم
نامادریم تنها کسی که واقعاً حالمو خوب میکرد خود*کشی کرد
بددن هیچ دوستی بدون هیچ کس من با همهی اینا تا اینجا رسیدم
ولی بعضیا بدون اینکه از گذشتهی من ....
نه !
خب پس باید بشنوی داستان کاخ سفید ارزوی خیلیاس در زمان خودش هیچ کس باور نمیکرد این داستان واقعی باشه اما الان حکایت نسل ماست
《صحنهای کمتر دیده شده از زمانی که شهرزاد فاز شاعر بودن میگیره😂》
داستان کاخ سفید از همون جایی که من به دنیا اومدم شروع شد اسم من اِلِنورِ تقریباً ۲۵ سال پیش تو یه خانوادهی پولدار به دنیا اومدم خونه ما خیلی بزرگ بود و منم خیلی کوچولو بودم یادمه وقتی بچه بودم عاشق رنگ سفید بودم انقدری که بخاطر من کل خونه رو رنگ سفید کردن و از اون روز شد کاخ سفید اما من بیشتر وقتم رو از همون بچگی تا الان توی اتاق زیر شیروونی میگذروندم اتاق زیر شیروونی یه پنجرهی دایرهای خیلی بزرگ داشت شیشهای اون پنجره خیلی جالب بود وقتی خورشید طلوع میکرد و نورش از شیشه به اتاق پخش میشد مثل یه رویا بود جنس درست اون شیشه رو نمیدونم فکر نکنن دیگه مثلش باشه من خب فقط تا وقتی که بچه بودم پدر و مادر داشتم الانم دارم ولی خیلی عوض شدن مامانم که پیشم نیست بابامم نمیدونم یه میاد یه روز میره خلاصه این کاخ سفید دست نامادریمه حتماً فکر میکنید نامادریم از من بیزاری میکشه منو تو اتاق زندانی میکنه بهم غذا نمیده نمیدونم چرا همچین فکری میکنید اون از وقتی اومده منو نجات داده منو از مرگ نجات داده وقتی پدرو مادرم از هم جدا شدن من ۱۴ سالم بود اون موقع حال روحیِ خوبی هم نداشتم و با این اتفاق صد برابر حالن بدتر شد نمیخواستم اینجا بمونم میخواستم فردا از خواب بیدار نشم نمیخواستم قلبم بزنه ولی وقتی نامادریم اومد به زندگیه من ، تبدیل شد به کسی که بتونم بهش اعتماد کنم بتونم بهش دردامو بگم کسی که بتونه حالم رو خوب کنه اون یه همچین ادمی بود اون همیشه حالِ منو میپرسید ولی من یه بار ازش نپرسیدم خیلی پشیمونم باید میگفتم میگفتم حالت خوبه ؟
میخوای حرف بزنیم ؟
این همه دردسر داشتیو به من نگفتی ؟ منم به این کار فکر میکردم ولی تو منو نجات دادی حلا خودت که هی به منم میگفتی این راهش نیست اگه بمیری مگه چیزی هم درست میشه تو نمیدونی ولی خیلیا هستن که بهت اهمیت میدن خودت به من این حرفا میزدی ولی توی همون اتاق زیر شیروونی نزدیک طلوع خورشید دیدم که دیگه نفس نمیکشی میخواستن توی قبرستون خاکت کنن اما من انقدر اسرار کردم که قبول کردن توی حیات پشتی خونه باشی درسته دیگه زنده نیستی ولی حداقل نزدیک منی میتونم وقت بی وقت پیشت باشم اینجو یکم حالم بهتره
من الان ۲۵ سالمه
پدرم از مادم جدا شد
افسرگی شدید گرفته بودم
نامادریم تنها کسی که واقعاً حالمو خوب میکرد خود*کشی کرد
بددن هیچ دوستی بدون هیچ کس من با همهی اینا تا اینجا رسیدم
ولی بعضیا بدون اینکه از گذشتهی من ....
۲۰۴
۲۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.