ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
𝑝𝑎𝑟𝑡 ۲۸
ویو ا.ت
+ خوشبختم(سرد)
که مامان باصدا بلند صدامون زد که بریم شام بخوریم همه رفتیم سر میز داشتیم غذا میخوردیم که بابا سکوت بینمون رو شکست
ب. ات: خوب کی میخواید مارو نوه دار کنید
با این حرفش غذا پرید تو گلوم داشتیم سرف میکردم خیلی از این حرفش عصبانی شدم
- بابا...(سرفه)..این چه حرفیه ..(عصبانی)
ب. ا.ت : از تو نظر نخواستم نظر تو چیه؟؟؟(روبه نامجون)
+ هر وقت ا.ت راضی باشه بهش فکر میکنیم
دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم بعد از شام رفتیم نشستیم اونا داشتن حرف میزدن که خدا میکردم یکی به نامجون زنگ بزنه که در همون حین نامجون بلند شدم
ویو نامجون
بعد از شام داشتیم با پدر ا.ت درباره ی شرکت حرف میزدیم که ات نگاه کردم خیلی از این جمع بدش میومد پس تصمیم گرفتم که از این جمع بریم پس به گروه چتم پیام دادم جوری که کسی نبینه که بهم زنگ بزنن که مسئله یی پیش آومده که جین قبول کرد و زنگ زد وقتی زنگ زد ا.ت خوشحال شد و فکر کنم اینم همونطور میخواست ببخشید کوچولویی خواستم و رفتم اونور تر حرف زدم اومدم
+ ببخشید ما باید بریم مسئله ای پیش اومده بریم ا.ت
ا.ت با چهره ای خیلی خوشحال بلند شد
- اره بریم
بعد از خداحافظی رفتیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به برج نامسان چون در شب خیلی زیبا میشه کنار جاده نگه داشتم و درو باز کردم و رفتم سمت در ا.ت در اونم باز کردم رفتم اومد پایین و باهم قدم میزدم که رسیدیم به ورودی از پله ها بالا میرفتیم و رسیدیم خیلی زیبا بود زیبا تر از چیزی که تصورش هم میکردم بعد از حدودا ۲ ساعت داشتیم از پله ها پایین میومدیم که دیدم ات پاهاش درد میکنه که رسیدیم که جایی صاف ولی هنوز پله ها مونده بودن نزدیک ا.ت شدم زانو زدم.....
ویو ا.ت
پاهام درد میکرد و ولی مجبور بودم برم پایین که به یک جای صا رسیدیم ولی هنوز پله مونده بود کمی ایستادم که......
𝑝𝑎𝑟𝑡 ۲۸
ویو ا.ت
+ خوشبختم(سرد)
که مامان باصدا بلند صدامون زد که بریم شام بخوریم همه رفتیم سر میز داشتیم غذا میخوردیم که بابا سکوت بینمون رو شکست
ب. ات: خوب کی میخواید مارو نوه دار کنید
با این حرفش غذا پرید تو گلوم داشتیم سرف میکردم خیلی از این حرفش عصبانی شدم
- بابا...(سرفه)..این چه حرفیه ..(عصبانی)
ب. ا.ت : از تو نظر نخواستم نظر تو چیه؟؟؟(روبه نامجون)
+ هر وقت ا.ت راضی باشه بهش فکر میکنیم
دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم بعد از شام رفتیم نشستیم اونا داشتن حرف میزدن که خدا میکردم یکی به نامجون زنگ بزنه که در همون حین نامجون بلند شدم
ویو نامجون
بعد از شام داشتیم با پدر ا.ت درباره ی شرکت حرف میزدیم که ات نگاه کردم خیلی از این جمع بدش میومد پس تصمیم گرفتم که از این جمع بریم پس به گروه چتم پیام دادم جوری که کسی نبینه که بهم زنگ بزنن که مسئله یی پیش آومده که جین قبول کرد و زنگ زد وقتی زنگ زد ا.ت خوشحال شد و فکر کنم اینم همونطور میخواست ببخشید کوچولویی خواستم و رفتم اونور تر حرف زدم اومدم
+ ببخشید ما باید بریم مسئله ای پیش اومده بریم ا.ت
ا.ت با چهره ای خیلی خوشحال بلند شد
- اره بریم
بعد از خداحافظی رفتیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به برج نامسان چون در شب خیلی زیبا میشه کنار جاده نگه داشتم و درو باز کردم و رفتم سمت در ا.ت در اونم باز کردم رفتم اومد پایین و باهم قدم میزدم که رسیدیم به ورودی از پله ها بالا میرفتیم و رسیدیم خیلی زیبا بود زیبا تر از چیزی که تصورش هم میکردم بعد از حدودا ۲ ساعت داشتیم از پله ها پایین میومدیم که دیدم ات پاهاش درد میکنه که رسیدیم که جایی صاف ولی هنوز پله ها مونده بودن نزدیک ا.ت شدم زانو زدم.....
ویو ا.ت
پاهام درد میکرد و ولی مجبور بودم برم پایین که به یک جای صا رسیدیم ولی هنوز پله مونده بود کمی ایستادم که......
۲.۹k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.