میخام یکی از اتفاق امروزمو بگم که سرش خیلی گریه کردم
امروز زنگ ورزش بود چون معلم نیومده بود مارو فرستادن حیاط... منو دوستام *اکیپ چاهار تایی بودیم ولی بقیه هم کلاسی هامونم بودن* داشتیم بازی جرعت حقیقت میکردیم منم یدور رفتم دسشویی برگستی یه دختره گف هوی چرا از اینجا رد شدی منم دستمو ✋ اینطوری اوردم بالا موقع رد شدن که ینی ببخشید *من ترسوعم و نمیتونم جواب بقیه رو بدم* بعد که ملحق شدم به دوستام یهو دوتاشون اومدن گفتن ها چرا فاک نشون دادی در صورتی که من فقط عادی دستمو بردم بالا بعد ببخشید گفتمو این چیزا بعدش که دیگه بازی بهم ریخت منو اکیپمون رفتیم نشستیم یه گوشه از حیاط... از شانس یه نفر تو کلاسمون هست که خیلی خایه ماله رفته به اونا *اونایی که دعوا رو شروع کردن* از دروغ گفته که من پشتشون فحش دادم اون دوتام ادم جمع کردن اومدن بالا سرم... منو دوستامم نشسته بودیم اونا میگفتن چرا گوه میخوری تو که کو*نشو نداری بیای تو رومون بگی چرا از پشت میگی.. منم خیلی استرسیم و اینکه میترسم... میترسم جوابشونو بدم اونا فحش بارونم کردن رفتن دوستامم میدونستن من نمیتونم جواب بقیه رو بدم ساکت بودن بلکه من یچی بگم.... ینی فقط اومدم خونه رفتم زیر پتو دارم گریه میکنم که چرا انقدر ترسوعم انقدر بی لیاقتم... بالشو بغلم کردم دارم گریه میکنم... البطه این یه نوع بیماریه که اسمشو میگم بهتون... الان میرم ادامه گریه.... میدونم برات مسخرس ولی نمی دونی چه موقعیتی بودم امنم وقتی این چیزا میشه حرکت که سعله حرفم نمیتونم بزنم لان فقط نیاز بغل دارم... خدافظ
۷۵۱
۰۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.