فیک جین قلعه سیاه
فیک جین قلعه سیاه
(پارت۲۶)
از زبان ات
جین دست کشید روی سرش گفت اسمت چیه چیزی نگفت و غذا خورد بونا گفت میای بازی کنیم اما بازم سکوت کرد یوری گفت خب حدقل ازم تشکر کن من جونتو نجات دادم توی چشما یوری خیره شد تعظیم کرد گفتم هوی مگه لالی اسمت چیهگفت اسمم بونا وقتی جواب منو داد همه تعجب کردن جین گفت ات یکم با ملاحظه باش گفت من لال نیستم گفتم اسمت چیه گفت بونا گفتم اوه ببین توهم مثل بونا مرگ خانوادتو به چشم دیدی ولی مثل اون انقدر عوضی و قدر نشناسی جین گفت ات اون بچس گفتم بوناهم بچه بود ولی بزرگ شد یه عوضی به بار اومد بونا گفت ات چرا راجبم اینطوری فکر میکنی من معذرت میخوام اما جلوی بچه اینقدر حال بهم زن رفتار نکنجین گفت ات چرا با بچه رفتارت خوب نیست بونا گفت این رابطه اش با بچه زیاد خوب نیس گفتمچند سالته گفت ۷ گفتم بهتره بمیری زندگی کردن توفایده ای نداره گفت منم همین ارزو دارم جین داد کشید ات خفه شو برو بیرون جین گفت خب عزیزم دوست داری بزرگ شدی چیکاره بشی جواب نداد و انگشت نشانشوکرد توی دهنش گفتم خب میخوای بزرگ بشی چیکار بشی گفت میخوامتو بشمو انتقامبگیرمباشنیدن اینکلمه همهتعجب کردن درکش کردموخواستم بغلش کنم اما رومو اونور کردم ومیخواستم برم بونا گفت ات ابجی تو چند ساله گریه نکردی بزار بریزه گفتم نه من علاقه ای بهگریهکردن ندارم گفت بزار دلت خالیشه داد کشیدم چرا نمیفهمی من هرکاری میکنمگریه امنمیاد رفتم توی اتاقم
(پارت۲۶)
از زبان ات
جین دست کشید روی سرش گفت اسمت چیه چیزی نگفت و غذا خورد بونا گفت میای بازی کنیم اما بازم سکوت کرد یوری گفت خب حدقل ازم تشکر کن من جونتو نجات دادم توی چشما یوری خیره شد تعظیم کرد گفتم هوی مگه لالی اسمت چیهگفت اسمم بونا وقتی جواب منو داد همه تعجب کردن جین گفت ات یکم با ملاحظه باش گفت من لال نیستم گفتم اسمت چیه گفت بونا گفتم اوه ببین توهم مثل بونا مرگ خانوادتو به چشم دیدی ولی مثل اون انقدر عوضی و قدر نشناسی جین گفت ات اون بچس گفتم بوناهم بچه بود ولی بزرگ شد یه عوضی به بار اومد بونا گفت ات چرا راجبم اینطوری فکر میکنی من معذرت میخوام اما جلوی بچه اینقدر حال بهم زن رفتار نکنجین گفت ات چرا با بچه رفتارت خوب نیست بونا گفت این رابطه اش با بچه زیاد خوب نیس گفتمچند سالته گفت ۷ گفتم بهتره بمیری زندگی کردن توفایده ای نداره گفت منم همین ارزو دارم جین داد کشید ات خفه شو برو بیرون جین گفت خب عزیزم دوست داری بزرگ شدی چیکاره بشی جواب نداد و انگشت نشانشوکرد توی دهنش گفتم خب میخوای بزرگ بشی چیکار بشی گفت میخوامتو بشمو انتقامبگیرمباشنیدن اینکلمه همهتعجب کردن درکش کردموخواستم بغلش کنم اما رومو اونور کردم ومیخواستم برم بونا گفت ات ابجی تو چند ساله گریه نکردی بزار بریزه گفتم نه من علاقه ای بهگریهکردن ندارم گفت بزار دلت خالیشه داد کشیدم چرا نمیفهمی من هرکاری میکنمگریه امنمیاد رفتم توی اتاقم
۳.۹k
۱۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.