کسی که خانوادم شد p 72
( ات ویو )
با فکر کردن بهش چشمام قرمز شدن و دندون های نیشم شروع به خودنمایی کردن.....حرکاتم دست خودم نبود و خوی خون آشامیم داشت خودشو به رخ میکشید......مرد روبه روم بهم زل زده بود.....جوری نگاهم میکرد انگار که داره داخل عمق وجودم دنبال چیزی میگرده.....نگاهشو از چشم های سرخ شدم گرفت و به دهن نیمه بازم خیره شد.....حدس اینکه الان داره به دندون های نیش بیرون زدم نگاه میکنه زیاد سخت نبود.....برام مهم نبود که الان داره راجبم چی فکر میکنه.....الان هیچی مهم نبود.....نه این اتاق.....نه قانون شکنی من....نه ترسم نسبت به این مرد و نه شرمم از برهنگیم در برابرش.....الان هیچی مهم نبود جز خون اون.....
_ چی می خوای توله هوم؟
توی چشم های به رنگ شبش در حال غرق شدن بودم انگار که دریای سیاهی بیش نیست.....در خلسه ای گم شده بودم و نسخ اون چشم ها بودم....اون گوی های تیره.....گوی هایی که روزی بزرگترین ترس ام بودن.....سرمو به سمتش متمایل کردم اما اون خودش و تکون نداد......
_ تا بهم نگی چی می خوای کاری برات نمیکنم.....بهم بگو عروسک....
حتی توی این موقعیت هم با اینکه هنوز رگه های عصبانیت داشت.....با اینکه توی چشماش حس نیاز رو میدیدم اما بازم می خواست منو تحت سلطه ی خودش بگیره....می خواست از زبون من بشنوه.....با عجز توی چشمام بهش چشم دوختم.....چطور ازم انتظار داشت که چنین چیزی رو ازش در خواست کنم.....
+ لطفا.....
_ لطفا چی.....
نمی تونستم بگم و اینو خوب فهمیده بود......دیگه طاقتم تاب شده بود و مقاومتم داشت شکسته می شد......سخت بود گفتنش؟.....اره سخت بود.....خیلی هم سخت بود.....اینکه از کسی که منتظره تا تو محتاجش بشی و ازش چیزی در خواست کنی، خواهش بکنی خیلی سخته......
+ خو..خون....می خوام
بالخره گفتمش اما اون جوری که انگار چیز خیلی ساده ای ازش خواستم با همون نگاه بهم چشم دوخته بود.....
_ فقط خون؟
پرسید و باعث شد موقعیت خودم یادم بیاد....انگار که یادم رفته بود جلوی این مرد چجوری دراز کشیدم....خون توی گوشام و گونه هام به سرعت در حال گردش بود و من قرمزی صورتم رو به خوبی حس می کردم.....صورتش و نزدیک و مماس با صورتم قرار داد طوری که نفس های داغش به صورتم بر خورد می کرد و باعث بالا رفتن ضربان قلبم می شد.....
_ بهت می دمش عروسک اما توهم باید به من در عوض چیزی بدی.....
هنوزم این مرد برام گنگ بود.....حتی بعد گذشت این همه مدت.....هنوزم گنگ بود.....بدون اینکه اجازه بده حرفشو بفهمم گردن مردونشو به سمت صورتم متمایل کرد......جوری که سیبک گلوش به لبام بر خورد کرد.....با اینکه پوستش سرد بود اما لبام از برخورد با سیبک گلوش آتیش گرفت....نا خداگاه دندون های نیشم شروع به درد گرفتن کردن انگار که التماسم می کردن گردن روبه روم رو رو گاز بزنم.....
با فکر کردن بهش چشمام قرمز شدن و دندون های نیشم شروع به خودنمایی کردن.....حرکاتم دست خودم نبود و خوی خون آشامیم داشت خودشو به رخ میکشید......مرد روبه روم بهم زل زده بود.....جوری نگاهم میکرد انگار که داره داخل عمق وجودم دنبال چیزی میگرده.....نگاهشو از چشم های سرخ شدم گرفت و به دهن نیمه بازم خیره شد.....حدس اینکه الان داره به دندون های نیش بیرون زدم نگاه میکنه زیاد سخت نبود.....برام مهم نبود که الان داره راجبم چی فکر میکنه.....الان هیچی مهم نبود.....نه این اتاق.....نه قانون شکنی من....نه ترسم نسبت به این مرد و نه شرمم از برهنگیم در برابرش.....الان هیچی مهم نبود جز خون اون.....
_ چی می خوای توله هوم؟
توی چشم های به رنگ شبش در حال غرق شدن بودم انگار که دریای سیاهی بیش نیست.....در خلسه ای گم شده بودم و نسخ اون چشم ها بودم....اون گوی های تیره.....گوی هایی که روزی بزرگترین ترس ام بودن.....سرمو به سمتش متمایل کردم اما اون خودش و تکون نداد......
_ تا بهم نگی چی می خوای کاری برات نمیکنم.....بهم بگو عروسک....
حتی توی این موقعیت هم با اینکه هنوز رگه های عصبانیت داشت.....با اینکه توی چشماش حس نیاز رو میدیدم اما بازم می خواست منو تحت سلطه ی خودش بگیره....می خواست از زبون من بشنوه.....با عجز توی چشمام بهش چشم دوختم.....چطور ازم انتظار داشت که چنین چیزی رو ازش در خواست کنم.....
+ لطفا.....
_ لطفا چی.....
نمی تونستم بگم و اینو خوب فهمیده بود......دیگه طاقتم تاب شده بود و مقاومتم داشت شکسته می شد......سخت بود گفتنش؟.....اره سخت بود.....خیلی هم سخت بود.....اینکه از کسی که منتظره تا تو محتاجش بشی و ازش چیزی در خواست کنی، خواهش بکنی خیلی سخته......
+ خو..خون....می خوام
بالخره گفتمش اما اون جوری که انگار چیز خیلی ساده ای ازش خواستم با همون نگاه بهم چشم دوخته بود.....
_ فقط خون؟
پرسید و باعث شد موقعیت خودم یادم بیاد....انگار که یادم رفته بود جلوی این مرد چجوری دراز کشیدم....خون توی گوشام و گونه هام به سرعت در حال گردش بود و من قرمزی صورتم رو به خوبی حس می کردم.....صورتش و نزدیک و مماس با صورتم قرار داد طوری که نفس های داغش به صورتم بر خورد می کرد و باعث بالا رفتن ضربان قلبم می شد.....
_ بهت می دمش عروسک اما توهم باید به من در عوض چیزی بدی.....
هنوزم این مرد برام گنگ بود.....حتی بعد گذشت این همه مدت.....هنوزم گنگ بود.....بدون اینکه اجازه بده حرفشو بفهمم گردن مردونشو به سمت صورتم متمایل کرد......جوری که سیبک گلوش به لبام بر خورد کرد.....با اینکه پوستش سرد بود اما لبام از برخورد با سیبک گلوش آتیش گرفت....نا خداگاه دندون های نیشم شروع به درد گرفتن کردن انگار که التماسم می کردن گردن روبه روم رو رو گاز بزنم.....
۱۵۹.۰k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.