وقتی از دستت میده…part1
توی یه روز سرد و بارونی، هان کنار تخت بیمارستان نشسته بود و به چهرهی بیحرکت ات نگاه میکرد. دستگاههای پزشکی به آرومی صدای بوق و زنگ میزدند، اما توی گوشهای اون هیچ صدایی به جز تپش قلب خودش به گوش نمیرسید. تموم زندگیش، کسی که همیشه در کنار اون بود، حالا توی تخت بستری بود و توی آستانهی مرگ قرار داشت.
اشک توی چشمای هان جمع شده بود و نمیتونست باور کنه که این لحظه واقعیت داره. " دستش رو روی دست سرد هان گذاشت و با صدای لرزونش گفت…. “لطفاً، ات، بیدار شو. من به تو احتیاج دارم. ما هنوز کارهای زیادی داریم که باید انجام بدیم…”هان سرشو پایین اورد و بالاخره اشکاش روی صورتش جاری شدن …” ولی تو …تو قول داده بودی قول داده بودی که هیچوقت ترکم نکنی…این بود قولت؟”
چند لحظه بعد ، دکتر وارد اتاق شد و هان با دلهره به اون ها نگاه کرد. با هر کلمهای که از دهان پزشکان بیرون میآمد، قلبش بیشتر و بیشتر میشکست. "متأسفم، ما تلاش کردیم، اما..."
با این جمله، دنیا برای هان تاریک شد. اون نمیتوانست باور کند که هان دیگر در کنار او نخواهد بود. گریه ی هان شدت گرفت و به آرومی سرش را بر روی سینهی ات گذاشت. هان با صدای خفهای گفت. "نه…نباید اتفاق بیفته …نباید اینجوری میشد…بیدار شو …باید بیدار شی”سرش رو از رو حالت ناباوری تکون میداد…دکتر ها هان رو تونستن بعد از کلی تلاش از جسم بی جون ات جدا کنن و به بیرون اتاق ببرن …. ساعتها بعد، وقتی که همه چیز آرام شد و تنها صدای بارون شنیده میشد ، هان توی اتاق مشترک شون با ات نشسته بود و به عکسای خودش و ات نگاه میکرد و با ورق هر کدومشون بیشتر و بیشتردلش برای ات …عطر تنش ….بغلاش تنگ شده بود اما….دیگه دیر شدت بود…. حالا همه چیز به پایان رسیده بود.
اشک توی چشمای هان جمع شده بود و نمیتونست باور کنه که این لحظه واقعیت داره. " دستش رو روی دست سرد هان گذاشت و با صدای لرزونش گفت…. “لطفاً، ات، بیدار شو. من به تو احتیاج دارم. ما هنوز کارهای زیادی داریم که باید انجام بدیم…”هان سرشو پایین اورد و بالاخره اشکاش روی صورتش جاری شدن …” ولی تو …تو قول داده بودی قول داده بودی که هیچوقت ترکم نکنی…این بود قولت؟”
چند لحظه بعد ، دکتر وارد اتاق شد و هان با دلهره به اون ها نگاه کرد. با هر کلمهای که از دهان پزشکان بیرون میآمد، قلبش بیشتر و بیشتر میشکست. "متأسفم، ما تلاش کردیم، اما..."
با این جمله، دنیا برای هان تاریک شد. اون نمیتوانست باور کند که هان دیگر در کنار او نخواهد بود. گریه ی هان شدت گرفت و به آرومی سرش را بر روی سینهی ات گذاشت. هان با صدای خفهای گفت. "نه…نباید اتفاق بیفته …نباید اینجوری میشد…بیدار شو …باید بیدار شی”سرش رو از رو حالت ناباوری تکون میداد…دکتر ها هان رو تونستن بعد از کلی تلاش از جسم بی جون ات جدا کنن و به بیرون اتاق ببرن …. ساعتها بعد، وقتی که همه چیز آرام شد و تنها صدای بارون شنیده میشد ، هان توی اتاق مشترک شون با ات نشسته بود و به عکسای خودش و ات نگاه میکرد و با ورق هر کدومشون بیشتر و بیشتردلش برای ات …عطر تنش ….بغلاش تنگ شده بود اما….دیگه دیر شدت بود…. حالا همه چیز به پایان رسیده بود.
۶۲۳
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.