9
همچنین برایم عجیب بود که خودم را کنترل میکردم، شاید چون صاحب اصلی این بدن که چند دقیقه پیش دیدمش، دیگه دربرابرم گارد نمیگیره و اجازه میدهد بدنش رو در کنترل داشته باشم. به هرحال الآن این برایم مهم نیست. این دختربچه از کجا آمده؟ ناگهان دخترک شروع به خنده کرد، صدای خندهی کودکانه اش انقدر زیبا بود که به سادگی به قلب آهنینم نفوذ کرد. آه، فکر میکردم دنیای انسان ها فاقد از کوچکترین زیبایی است. ولی چطور بچه ای به این سادگی که هنوز پا در جهان بزرگسالی نگذاشته است میتواند آنقدر دوست داشتنی باشد؟
دستم را به سمتش بردم و دستم را روی سرش گذاشتم موهای فرفری و کوتاهش را نوازش میکردم و او با چشمان کنجکاوی به من نگاه میکرد.
_آقا سنگی...
نگاهم را از موهایش گرفته و به چشمان ذوقزده اش دادم.
+بله؟
_بازی کنیم، میای. بازی؟
بازی؟ باهاش بازی کنم؟ ولی من هنوز نمیتوانم از این تخته آهنی جدا بشم و به دیوار چسبیدم... اون مردم تمیوس گفت زود تر جدام میکنه...
+خانوم کوچولو، من نمیتونم تکون بخورم. بازم میخوای باهام بازی کنی؟
همچنان با چشمان درست و سبز رنگش به من نگاه میکرد
_چرا نمیتونی؟
+آممم خب ببین عزیزم، من به این دیوار سنگی چسبیدم.
_خب نیمیشه خودتو جدا بکنی؟
+نه کوچولو... نمیتونم...
دخترک برای چند لحظه ای به زمین نگاه کرد.
ناگهان انگار که ایده ای به ذهنش آمده باشد سرش را بالا آورد.
_پس همونجوری که قبلاً ها جدا میشدی الآنم جدا بشو!
+ولی من هیچوقت از این دیوار جدا نشدم.
_چی.. ولی.. اینجوری که.. که بازی نمیتونیم بکنیم...
_متاسفم.
+پس، آقا سنگی تا حالا بیرون ندیده؟
چند لحظه ای فکر کردم...
_نه...
دخترک با چشمان ذوق زده دستانش را به هم زد.
+پس ریتا برات بیرون رو میاره!
لبخند کوچکی روی صورتم نشست...
_که اینطور... ریتا....
دستم را به سمتش بردم و دستم را روی سرش گذاشتم موهای فرفری و کوتاهش را نوازش میکردم و او با چشمان کنجکاوی به من نگاه میکرد.
_آقا سنگی...
نگاهم را از موهایش گرفته و به چشمان ذوقزده اش دادم.
+بله؟
_بازی کنیم، میای. بازی؟
بازی؟ باهاش بازی کنم؟ ولی من هنوز نمیتوانم از این تخته آهنی جدا بشم و به دیوار چسبیدم... اون مردم تمیوس گفت زود تر جدام میکنه...
+خانوم کوچولو، من نمیتونم تکون بخورم. بازم میخوای باهام بازی کنی؟
همچنان با چشمان درست و سبز رنگش به من نگاه میکرد
_چرا نمیتونی؟
+آممم خب ببین عزیزم، من به این دیوار سنگی چسبیدم.
_خب نیمیشه خودتو جدا بکنی؟
+نه کوچولو... نمیتونم...
دخترک برای چند لحظه ای به زمین نگاه کرد.
ناگهان انگار که ایده ای به ذهنش آمده باشد سرش را بالا آورد.
_پس همونجوری که قبلاً ها جدا میشدی الآنم جدا بشو!
+ولی من هیچوقت از این دیوار جدا نشدم.
_چی.. ولی.. اینجوری که.. که بازی نمیتونیم بکنیم...
_متاسفم.
+پس، آقا سنگی تا حالا بیرون ندیده؟
چند لحظه ای فکر کردم...
_نه...
دخترک با چشمان ذوق زده دستانش را به هم زد.
+پس ریتا برات بیرون رو میاره!
لبخند کوچکی روی صورتم نشست...
_که اینطور... ریتا....
۹۰۱
۱۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.