عمارت خونین (33)🖤
بچه ها واییی ببخشید هر چی بگم ببخشید کمه که این چند وقت نبودم خوشگلااا ولی دیگه میزارم ولی به شرطی که حمایت شه
جونگکوک:
میدونستم با رفتنش نابود میشم میدونستم دیوونه میشم ولی چیزی که اون میخواست مهم بود واون یا حرفاش بهم فهمونده بود که دوستم نداره حتی اگه بهم اعتراف عاشقی کرده بود
ولی ولی یکچیز را خوب میدونستم اینم این بود که عشق یعنی از خودگذشتگی
نابود شدم خودم از همه چیز بیشتر نابود شدم واون لحظه که این تصمیم را گرفتم برام اتگار دنیا تموم شد
با صدای داد بیدادی که از بیرون میومد سریع رفتم بیرون
درسته ا٫ت بود که داشت با نگهبان دم در بحث میکرد
ویک کیف کوچیکهم دستش بود
قلبم شکست
چطور میتونست بره چطور با یک حرفم رفت
با قدمای محکم به سمتشون حرکت کردم سعی کردم عادی باشم ولی مگه میشد ؟
جونگکوک:چیشده؟؟
بایگارد:ارباب میخواند برند بیرون خانم
جونگکوک:بزار بره
بادیگارد:چی؟؟
جونگکوک:گفتم بزار بره بع یکی هم بگو تا جایی که میخواند با ماشین همراهیشون کنند
درد داشت این حرفا برام
با نگاهی که توش از نظر من عشق نبود نگاهم کرد اونم عمیق خیلی عمیق
جونگکوک:جالبع مگع نه؟رفتی بلاخره به ارزوت رسیدی
ا٫ت:معلومه من یک درصدم نمیتونم پیش تو خودخواه زندگیکنمممم
میدونستم ازم متنفره و بهترین کار برای اون رفتنش بود با رفتنش نابود میشدم ولی همین که اون خوشحال باشه برای من کافیه رفتنش را مشاهده کردم بدون اینکه پشت سرش به من نگاهی بندازه به جلو حرکت کرد واین قلبما درد میاورد باورممم نمیشه این اتفاق توی چند لحظه افتاد باورم نیشه منی که انقدر مغرور بودم به خاطر یکی از خودگذشتگی کنم
همیشه فکر میکردم این جدایی های خیلی زود ولحظه ای مال توی فیلماس ولی انگار واقعی بود پاهام به زمین بند بود ونمیتونستم کاری کنم انگار توان حرکت را از پاهام گرفته بود خدا
با هر سختی بود بعد تماشا کردن رفتتش خودما به اتاق رسوندم اتاقی که باعث جدایی من وزن زندگیم شد البته نه زن زندیگم زن قلبم که دیگه نیستش با این حرفا لبخند غمگینی زدم که حالما بدتر کرد
جونگکوک:
میدونستم با رفتنش نابود میشم میدونستم دیوونه میشم ولی چیزی که اون میخواست مهم بود واون یا حرفاش بهم فهمونده بود که دوستم نداره حتی اگه بهم اعتراف عاشقی کرده بود
ولی ولی یکچیز را خوب میدونستم اینم این بود که عشق یعنی از خودگذشتگی
نابود شدم خودم از همه چیز بیشتر نابود شدم واون لحظه که این تصمیم را گرفتم برام اتگار دنیا تموم شد
با صدای داد بیدادی که از بیرون میومد سریع رفتم بیرون
درسته ا٫ت بود که داشت با نگهبان دم در بحث میکرد
ویک کیف کوچیکهم دستش بود
قلبم شکست
چطور میتونست بره چطور با یک حرفم رفت
با قدمای محکم به سمتشون حرکت کردم سعی کردم عادی باشم ولی مگه میشد ؟
جونگکوک:چیشده؟؟
بایگارد:ارباب میخواند برند بیرون خانم
جونگکوک:بزار بره
بادیگارد:چی؟؟
جونگکوک:گفتم بزار بره بع یکی هم بگو تا جایی که میخواند با ماشین همراهیشون کنند
درد داشت این حرفا برام
با نگاهی که توش از نظر من عشق نبود نگاهم کرد اونم عمیق خیلی عمیق
جونگکوک:جالبع مگع نه؟رفتی بلاخره به ارزوت رسیدی
ا٫ت:معلومه من یک درصدم نمیتونم پیش تو خودخواه زندگیکنمممم
میدونستم ازم متنفره و بهترین کار برای اون رفتنش بود با رفتنش نابود میشدم ولی همین که اون خوشحال باشه برای من کافیه رفتنش را مشاهده کردم بدون اینکه پشت سرش به من نگاهی بندازه به جلو حرکت کرد واین قلبما درد میاورد باورممم نمیشه این اتفاق توی چند لحظه افتاد باورم نیشه منی که انقدر مغرور بودم به خاطر یکی از خودگذشتگی کنم
همیشه فکر میکردم این جدایی های خیلی زود ولحظه ای مال توی فیلماس ولی انگار واقعی بود پاهام به زمین بند بود ونمیتونستم کاری کنم انگار توان حرکت را از پاهام گرفته بود خدا
با هر سختی بود بعد تماشا کردن رفتتش خودما به اتاق رسوندم اتاقی که باعث جدایی من وزن زندگیم شد البته نه زن زندیگم زن قلبم که دیگه نیستش با این حرفا لبخند غمگینی زدم که حالما بدتر کرد
۳.۵k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.