رمان ارباب من پارت: ۳۸
یه دختری که قیافه اش دقیقا شبیه من بود روی یه سنگ بزرگ نشسته بود و داشت از ته دلش میخندید.
شباهتش با من انقدر زیاد بود که اگه رنگ موهاش باهام فرق نداشت، باورم نمیشد که اون شخص من نیستم!
پس اینکه همه میگفتن من شبیه یکی هستم، منظورشون این دختره بوده!
اما الان یه سوال بزرگتر برام ایجاد شد که این دختره کیه؟!
من باید حتما ته و توی این قضیه رو دربیارم.
مطمئناً اگه ازشون بپرسن عمراً جوابم رو نمیدن!
بهراد هم آدم بدجنسیه و لو نمیده اما اکرم خانم زن سادیه و میتونم بهش یه دستی بزنم!
با صدای پای کسی، سریع عکس رو سرجاش گذاشتم و روی تخت خوابیدم و چشمام رو بستم.
در اتاق که باز شد دو نفر وارد اتاق شدن که با حرف زدنشون فهمیدم اون مردتیکه بهراد و اکرم خانم اومدن داخل.
_ آقا، این دختر که خوابیده!
_ آره
_ چه آروم هم خوابیده
_ برخلاف زمانی که بیداره!
یکم مکث کردن که اکرم خانم آهی کشید و گفت:
_ درسته قیافه اش با خانم، مثل سیبیه که از وسط نصف کردنه اما اخلاقاشون کاملاً با هم فرق دارن
_ آره
_ هرچی خانم آروم و با وقار بود و آزارش به یه مورچه هم نمیرسید، این دختر پر از شیطنته و تخس و پر سر صداست!
اینبار بهراد چیزی نگفت که اکرم خانم که قربونش برم ماشاء الله خیلی پرحرفه، ادامه داد:
_ ولی آقا خوشحالم که اون اینجاست
_ چرا؟
_ از روزی که اومده اصلا انگار تو بدن شما روح دمیده شده، دیگه صورتتون بی رنگ نیست و انگار به زندگی برگشتید!
بهراد با لحن جدی گفت:
_ اکرم خانم! این حرفارو از کجات میاری؟
_ آقا جدی میگم
_ فکر و خیال الکی کردی!
_ آخه حرف من نیست، حرف همه اس
بعد هم یه صدایی مثل اینکه زده باشه تو صورتش اومد و گفت:
_ وای فکر کنم کیکی که تو فر گذاشته بودم سوخت، با اجازتون من برم
_ برو
از اتاق خارج شد و من منتظر بودم این مردتیکه هم بره بیرون تا پاشم اما انگار خیال بیرون رفتن نداشت چون صدای کفشاش که به سمت تخت میومد رو شنیدم!
کنارم نشست و آروم انگشتاش رو روی موهام کشید و زمزمه کرد:
_ باید یه آرایشگر بیارم تا موهاش رو هم رنگ موهای "یلدا" بکنه!
شباهتش با من انقدر زیاد بود که اگه رنگ موهاش باهام فرق نداشت، باورم نمیشد که اون شخص من نیستم!
پس اینکه همه میگفتن من شبیه یکی هستم، منظورشون این دختره بوده!
اما الان یه سوال بزرگتر برام ایجاد شد که این دختره کیه؟!
من باید حتما ته و توی این قضیه رو دربیارم.
مطمئناً اگه ازشون بپرسن عمراً جوابم رو نمیدن!
بهراد هم آدم بدجنسیه و لو نمیده اما اکرم خانم زن سادیه و میتونم بهش یه دستی بزنم!
با صدای پای کسی، سریع عکس رو سرجاش گذاشتم و روی تخت خوابیدم و چشمام رو بستم.
در اتاق که باز شد دو نفر وارد اتاق شدن که با حرف زدنشون فهمیدم اون مردتیکه بهراد و اکرم خانم اومدن داخل.
_ آقا، این دختر که خوابیده!
_ آره
_ چه آروم هم خوابیده
_ برخلاف زمانی که بیداره!
یکم مکث کردن که اکرم خانم آهی کشید و گفت:
_ درسته قیافه اش با خانم، مثل سیبیه که از وسط نصف کردنه اما اخلاقاشون کاملاً با هم فرق دارن
_ آره
_ هرچی خانم آروم و با وقار بود و آزارش به یه مورچه هم نمیرسید، این دختر پر از شیطنته و تخس و پر سر صداست!
اینبار بهراد چیزی نگفت که اکرم خانم که قربونش برم ماشاء الله خیلی پرحرفه، ادامه داد:
_ ولی آقا خوشحالم که اون اینجاست
_ چرا؟
_ از روزی که اومده اصلا انگار تو بدن شما روح دمیده شده، دیگه صورتتون بی رنگ نیست و انگار به زندگی برگشتید!
بهراد با لحن جدی گفت:
_ اکرم خانم! این حرفارو از کجات میاری؟
_ آقا جدی میگم
_ فکر و خیال الکی کردی!
_ آخه حرف من نیست، حرف همه اس
بعد هم یه صدایی مثل اینکه زده باشه تو صورتش اومد و گفت:
_ وای فکر کنم کیکی که تو فر گذاشته بودم سوخت، با اجازتون من برم
_ برو
از اتاق خارج شد و من منتظر بودم این مردتیکه هم بره بیرون تا پاشم اما انگار خیال بیرون رفتن نداشت چون صدای کفشاش که به سمت تخت میومد رو شنیدم!
کنارم نشست و آروم انگشتاش رو روی موهام کشید و زمزمه کرد:
_ باید یه آرایشگر بیارم تا موهاش رو هم رنگ موهای "یلدا" بکنه!
۸.۴k
۲۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.