عشق دردسر ساز``
₱₳Ɽ₮:22
یه قاشقو پر سوپ کردمو فوتش کردم... بردم سمت لبش...
ا/ت: بیا بخورش..
تهیونگ:....
ا/ت: اگه نخوری... خوب نمیشیاااا
تهیونگ: نمیخوام خوب شم.. میخوام بمیرم!(سرد)
ا/ت: ببینم تهیونگ زده به سرت؟... بخورش... لطفا بخاطر مامانت...
یهو دیدم اروم سرش اورد جلو و خوردتش...
ا/ت: آفرین!(لبخند)
ویو تهیونگ
ا/ت داره باهام شبیه بچه ها رفتار میکنه...فقط به خاطر اینکه خوب بشم... چرا انقد بهم میرسه..؟!
ویو ا/ت
وقتی کامل سوپش تموم شد... دستمال خیسو ورداشتمو خودمو نزدیک تهیونگ کردم..و دستمالو گذاشتم رو پیشونیش...
ا/ت: خوب دستمال اینجوری بمونه... تا من برم این ظرفرو بشورم بیام...
رفتم پایین بعد شستن ظرف دوباره برگشتم... باید دستمالو یه بار دیگه خیس میکردم... دستمالو ورداشتمو ایندفعه رودستاش کشیدم... یهو دیدم تکیشو از تاج تخت ورداشته و اروم خوابید... منم کامل رفتم رو تخت... و دراز کشیدم... و دستم زیر سرم بودو بهش تکیه داده بودم... و از بالا تهیونگو نگاه میکردم... ا/ت... دختر.. تو عاشق این ادم شدی.. ولی کارت اشتباه بوده..خیلی قشنگ خوابیده بود.. همش میخواستم گونشو ببوسم... اما نمیشد منم کم کم خوابم بردو سیاهی مطلق
پرش زمانی به ساعت ۹صبح...
کم کم چشمامو باز کردم...تا اینکه متوجه شدم تعیونگ الان بیدار شده... کم کم چشماشو باز کردو برگشت طرف من.. که فاصلمون کم شده بود.. زود بلند شدمو بهش گفتم
ا/ت:عا... تهیونگ حالت بهتر شد؟
تهیونگ: هوم..(سرد)
بعد اون همه کمک بهش باز باهام سرده... یه تشکر خشک و خالیم نمیکنه... ـ
ا/ت: عا... خوبه
ولی من با تمام این شرایط دوسش دارم... یه ادم مغرورو دوست دارم... هرچند این کارم اشتباهه.... از جام بلند شدم... کار های لازموکردم... رفتم پایین... خدمتکار ها نبودن... فهمیدم امروز روز استراحتشونه... تواین روزا فک کنم تهیونگ غذا سفارش میده... ولی الان فست فود نباید بخوره... باید غذای سالم بخوره... رفتم پایین سمت اشپزخونه...درحال درست کردن یه صبحونه سالم برای اقای مغرور بودم که نفش های داغ یکیو رو گردنم حس کردم... با چاقوی دستم برگشتم... ولی چون درحال درست کردن صبحونه بودمو قصد کشت نداشتم... دیدم تهیونگه....فاصلمون فقط دو سانتی بود...
ا/ت: ت.. تهیونگ(تعجب)
اومد دمه گوشم گفت..
تهیونگ:ازت ممنونم...
و بعدش گذاشتو رفت... باورم نمیشه تهیونگ الان گفت ممنونم؟تعجب کردم فک کنم حالشم بهتر شده صبحونه اماده شد دیدم تهیونگ نشسته و منتظر صبحونست.. میزم حاضر کردم... خلاصه شروع کردیم به خوردن...تهیونگ کامل تموم کرده بود صبحونشو... رفت بالا... سمت اتاق کارش... منم میزو جمع کردم...
رفتم بالا سمت اتاقم... خواستم گوشیمو وردارم یخورده چکش کنم... که یهو...
کامنت:۱۴٠
یه قاشقو پر سوپ کردمو فوتش کردم... بردم سمت لبش...
ا/ت: بیا بخورش..
تهیونگ:....
ا/ت: اگه نخوری... خوب نمیشیاااا
تهیونگ: نمیخوام خوب شم.. میخوام بمیرم!(سرد)
ا/ت: ببینم تهیونگ زده به سرت؟... بخورش... لطفا بخاطر مامانت...
یهو دیدم اروم سرش اورد جلو و خوردتش...
ا/ت: آفرین!(لبخند)
ویو تهیونگ
ا/ت داره باهام شبیه بچه ها رفتار میکنه...فقط به خاطر اینکه خوب بشم... چرا انقد بهم میرسه..؟!
ویو ا/ت
وقتی کامل سوپش تموم شد... دستمال خیسو ورداشتمو خودمو نزدیک تهیونگ کردم..و دستمالو گذاشتم رو پیشونیش...
ا/ت: خوب دستمال اینجوری بمونه... تا من برم این ظرفرو بشورم بیام...
رفتم پایین بعد شستن ظرف دوباره برگشتم... باید دستمالو یه بار دیگه خیس میکردم... دستمالو ورداشتمو ایندفعه رودستاش کشیدم... یهو دیدم تکیشو از تاج تخت ورداشته و اروم خوابید... منم کامل رفتم رو تخت... و دراز کشیدم... و دستم زیر سرم بودو بهش تکیه داده بودم... و از بالا تهیونگو نگاه میکردم... ا/ت... دختر.. تو عاشق این ادم شدی.. ولی کارت اشتباه بوده..خیلی قشنگ خوابیده بود.. همش میخواستم گونشو ببوسم... اما نمیشد منم کم کم خوابم بردو سیاهی مطلق
پرش زمانی به ساعت ۹صبح...
کم کم چشمامو باز کردم...تا اینکه متوجه شدم تعیونگ الان بیدار شده... کم کم چشماشو باز کردو برگشت طرف من.. که فاصلمون کم شده بود.. زود بلند شدمو بهش گفتم
ا/ت:عا... تهیونگ حالت بهتر شد؟
تهیونگ: هوم..(سرد)
بعد اون همه کمک بهش باز باهام سرده... یه تشکر خشک و خالیم نمیکنه... ـ
ا/ت: عا... خوبه
ولی من با تمام این شرایط دوسش دارم... یه ادم مغرورو دوست دارم... هرچند این کارم اشتباهه.... از جام بلند شدم... کار های لازموکردم... رفتم پایین... خدمتکار ها نبودن... فهمیدم امروز روز استراحتشونه... تواین روزا فک کنم تهیونگ غذا سفارش میده... ولی الان فست فود نباید بخوره... باید غذای سالم بخوره... رفتم پایین سمت اشپزخونه...درحال درست کردن یه صبحونه سالم برای اقای مغرور بودم که نفش های داغ یکیو رو گردنم حس کردم... با چاقوی دستم برگشتم... ولی چون درحال درست کردن صبحونه بودمو قصد کشت نداشتم... دیدم تهیونگه....فاصلمون فقط دو سانتی بود...
ا/ت: ت.. تهیونگ(تعجب)
اومد دمه گوشم گفت..
تهیونگ:ازت ممنونم...
و بعدش گذاشتو رفت... باورم نمیشه تهیونگ الان گفت ممنونم؟تعجب کردم فک کنم حالشم بهتر شده صبحونه اماده شد دیدم تهیونگ نشسته و منتظر صبحونست.. میزم حاضر کردم... خلاصه شروع کردیم به خوردن...تهیونگ کامل تموم کرده بود صبحونشو... رفت بالا... سمت اتاق کارش... منم میزو جمع کردم...
رفتم بالا سمت اتاقم... خواستم گوشیمو وردارم یخورده چکش کنم... که یهو...
کامنت:۱۴٠
۲۱.۱k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.