part ⁹🐻💕فصل دوم
داشتم با حوله صورتم رو خشک میکردم که حس کردم یکی توی اتاقه.... صورتم رو خشک کردم اما همین که چشمام رو باز کردم دیدم کوک توی اتاقه و داره دکمه های پیرهنش رو باز میکنه... پیرهن مشکیش جذب بود و بازو های بزرگ و قویش رو به نمایش گذاشته بود... بدون کت و با کت جذاب بود! به خودم اومدم و جیغی کشیدم... کوکککککک اینجا چه غلطی میکنیییییی
کوک « بعد از اینکه کاترین عین بز رفت توی خونه جورج گیر سه پیچ داد که چیکارش کردم و اگه لونا پا در میونی نمیکرد یه کتک مفصل میخوردم... رفتم بالا و اولین اتاقی که دیدم رو انتخاب کردم و رفتم داخل... کسی نبود... پس با خیال راحت کت و ساعتم رو در اوردم و داشتم دکمه های پیرهنم رو باز میکردم که صدای جیغ کاترین اومد... یا حضرت برگ.. دختر خفه شو حوصله بحث ندارم... الان جورج میاد من و تو رو مورد عنایت قرار میده... تو اینجا چه غلطی میکنی منحرف؟؟؟؟؟
کاترین « اینو من باید از تو بپرسم... در این اتاق قفل بود احمق
کوک « کلیدش رو داشتم... گفتم شاید چون قفله کسی توش نیست،... خروس بی محل... حالا هم برو بیرون میخوام لباس عوض کنم
کاترین « نگاه برزخی ای به کوک انداختم و کیفم رو برداشتم... خونه کلا چهار تا اتاق بیشتر نداشت! لونا و جوری پیش هم بودن و جورج و جونگ سوک هم تو یه اتاق.. من میموندم و لارا و کوک که اتاق تکی رو کوک میمون برداشت.. وسایلم رو توی اتاق خودم گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم... الان آچا چیکار میکنه؟ خوابیده؟
_ به همین چیزا فکر میکرد که کم کم پلک هاش سنگین شد و به خواب رفت...
کوک « چند ساعتی میشد که اومده بودم پایین و همه درگیر انجام کار های پرونده بودیم جز کاترین! از وقتی اومدیم بالا بود تا الان... وقت شام که رسید لونا بلند شد و رفت تا برای شام صداش کنه ... انتظار شدم همراه کاترین بیاد پایین اما با عجله و در حالی که استرس از چهره اش میبارید اومد پایین و گفت
لونا « کاترین حالش خوب نیست... رفتم روی اتاقش دیدم خوابه فکر کردم چون خسته بود خوابیده اما تب داره و هذیون میگه... دکتر خبر کنیم؟؟
کوک « نه نمیخواد... خودم درستش میکنم
جورج « مگه تو پزشکی؟
کوک « دوره اش رو رفتم
_وقتی بچه بود فکر میکرد خیلی خوب کاترین رو میشناسه... بیشتر از خودش! اونقدر براش عزیز بود که تمام وسایل اتاقش رو باب سلیقه اون گرفت تا بیشتر پیشش بمونه! کاترین بخشی از حافظه اش رو توی تصادف از دست داد! و از بد روزگار کوک همراه بقیه خاطرات گم شده کاترین توی همون تصادف دفن شد! بعد از اون تصادف کاترین واکنش های عجیبی نشون میداد... برای مثال وقتی فشار زیادی رو تحمل میکرد... مثل الان تب میکرد و هذیون میگفت! با قدم های آروم از پله ها بالا رفت... خاطرات گذشته اش دوباره عین سریال از جلوی چشماش گذشت...
کوک « بعد از اینکه کاترین عین بز رفت توی خونه جورج گیر سه پیچ داد که چیکارش کردم و اگه لونا پا در میونی نمیکرد یه کتک مفصل میخوردم... رفتم بالا و اولین اتاقی که دیدم رو انتخاب کردم و رفتم داخل... کسی نبود... پس با خیال راحت کت و ساعتم رو در اوردم و داشتم دکمه های پیرهنم رو باز میکردم که صدای جیغ کاترین اومد... یا حضرت برگ.. دختر خفه شو حوصله بحث ندارم... الان جورج میاد من و تو رو مورد عنایت قرار میده... تو اینجا چه غلطی میکنی منحرف؟؟؟؟؟
کاترین « اینو من باید از تو بپرسم... در این اتاق قفل بود احمق
کوک « کلیدش رو داشتم... گفتم شاید چون قفله کسی توش نیست،... خروس بی محل... حالا هم برو بیرون میخوام لباس عوض کنم
کاترین « نگاه برزخی ای به کوک انداختم و کیفم رو برداشتم... خونه کلا چهار تا اتاق بیشتر نداشت! لونا و جوری پیش هم بودن و جورج و جونگ سوک هم تو یه اتاق.. من میموندم و لارا و کوک که اتاق تکی رو کوک میمون برداشت.. وسایلم رو توی اتاق خودم گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم... الان آچا چیکار میکنه؟ خوابیده؟
_ به همین چیزا فکر میکرد که کم کم پلک هاش سنگین شد و به خواب رفت...
کوک « چند ساعتی میشد که اومده بودم پایین و همه درگیر انجام کار های پرونده بودیم جز کاترین! از وقتی اومدیم بالا بود تا الان... وقت شام که رسید لونا بلند شد و رفت تا برای شام صداش کنه ... انتظار شدم همراه کاترین بیاد پایین اما با عجله و در حالی که استرس از چهره اش میبارید اومد پایین و گفت
لونا « کاترین حالش خوب نیست... رفتم روی اتاقش دیدم خوابه فکر کردم چون خسته بود خوابیده اما تب داره و هذیون میگه... دکتر خبر کنیم؟؟
کوک « نه نمیخواد... خودم درستش میکنم
جورج « مگه تو پزشکی؟
کوک « دوره اش رو رفتم
_وقتی بچه بود فکر میکرد خیلی خوب کاترین رو میشناسه... بیشتر از خودش! اونقدر براش عزیز بود که تمام وسایل اتاقش رو باب سلیقه اون گرفت تا بیشتر پیشش بمونه! کاترین بخشی از حافظه اش رو توی تصادف از دست داد! و از بد روزگار کوک همراه بقیه خاطرات گم شده کاترین توی همون تصادف دفن شد! بعد از اون تصادف کاترین واکنش های عجیبی نشون میداد... برای مثال وقتی فشار زیادی رو تحمل میکرد... مثل الان تب میکرد و هذیون میگفت! با قدم های آروم از پله ها بالا رفت... خاطرات گذشته اش دوباره عین سریال از جلوی چشماش گذشت...
۱۱۸.۱k
۰۷ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.