دوران نوجوانی
[ ] یعنی چیزی رو توی ذهن میگه
پارت ۱
چندسال میگذره و آنیا ۱۵ سالش شده، الان کلاس دهم هست ولی هنوز دانش آموز سلطنتی نشده،فقط ۷ تا استلا داره و یکی دیگه باید بگیره...
ساعت ۸ صبح روز دوشنبه
_ صبحت بخیر آنیا جونم! چطوری؟
_سلام، نمی دونی چیشده بکی! بابا برام هودی جدید خریده.
_چه شکلیه؟!
_دو تا بند پشمالو داره و رنگین کمونیه.
دامیان داره میاد و آنیا رو میبینه... ناخوداگاه زمزمه میکنه"خیلی نازه"
آنیا اتفاقی صدای دامیان و میشنوه و سرخ میشه...
_س...سلام دامیان ساما!
_سلام...
دامیانم سرخ میشه و سرشو به طرف دیگه ای میچرخونه تا آنیا اونو نبینه.
بکی[این دو تا رو من اگه به هم نرسونم دوست خوبی نیستم
_آنیا جونم الان دیرمون میشه ها! شما سه تا هم پاشین بیاین'_'
ساعت ۸:۳۰ داخل کلاس 1_2(یعنی سال اول دوم دبیرستان)
_خیلی خب بچه ها. میخوام یه خبری رو بهتون بدم.مدیر میخواد دانش آموز هایی که ۷تا استلا گرفتن رو ببره اردو.کسایی که اسمشون رو میخونم بیان و برگه رضایت نامه رو بگیرن.هرکی رضایت نامه نداره یعنی به اردو دعوت نشده.
بعد هم یکی یکی بچه ها رو صدا میکرد که بیان.
آنیا،بکی،دامیان،امیل و اویل هم جزو اونا بودن.
بعد مدرسه/خانه فورجر ها
_سلام مامان!
_سلام آنیا سان.خوش اومدی.
_بوف،بوف!
_سلام پسر خوب:)مامان،بابا هنوز نیومده خونه؟
_اومده،تو حمومه.
ثژ قژ(صدای در حموم)
_سلام آنیا.
_سلام بابا.شام چی داریم؟
_حالا لباست و عوض کن!خب...ساندویج مرغ و همبرگر.
_ایول همبرگر!مرسی.
بعد هم آنیا رفت تا لباسشو عوض کنه. هودی که لوید براش خریده بود رو به همراه یه شلوارک لی پوشید.
سر میز شام
_بابا فردا میخوان بچه هایی که ۷ تا استلا دارن رو ببرن اردو.میشه بعد شام رضایت نامش و امضا کنی؟
_باشه.حتما[باید تو گروهی که دامیان هست بندازمش]
آنیا[بابایی چقد فکر میکنه در مورد اینا آخه]بعد هم یجورایی لپاش گل میندازن.
فردا ساعت ۸ مدرسه
_سلام آنیا
_سلام بکی.ببین چقد خوراکی آوردم.
_خب خب بچه ها.گروه هاتون ۲ نفرست.اسم کسایی که باهم هستن رو میخونم.بکی با مارگارت ، اویل با امیل ، آینا با دامیان و....
آنیا و دامیان با هم"چی گفتین!!"
_عمرا من با اون دختره...
_ولی آخه سنسه...
_حرف نباشه!کسایی که با هم هستن تو اتوبوس کنار هم بشینن.
داخل اتوبوس
آنیا[خیلی خجالت آوره!]
_آهای دختر کوچولو، نزنی امتیاز گروهمون رو کم کنی ها!(چش غره رفتن)
_نگران نباش...(سرشو انداخته پایین)
دامیان مشغول خوندن کتاب مورد علاقش میشه. چند دقیقه که میگذره یچیزی رو روی شونش حس میکنه... باورش نمیشه!آنیا روی شونه اون خوابش برده. دامیان سرخ میشه ولی بعدش ناخوداگاه خودشم سرشو رو سر آنیا میزاره و خوابش میبره...
دخترای دیگه به آنیا حسودیشون میشد جوری که میخواستن آنیا بنده خدا رو بوکوشن@~@
پارت ۱
چندسال میگذره و آنیا ۱۵ سالش شده، الان کلاس دهم هست ولی هنوز دانش آموز سلطنتی نشده،فقط ۷ تا استلا داره و یکی دیگه باید بگیره...
ساعت ۸ صبح روز دوشنبه
_ صبحت بخیر آنیا جونم! چطوری؟
_سلام، نمی دونی چیشده بکی! بابا برام هودی جدید خریده.
_چه شکلیه؟!
_دو تا بند پشمالو داره و رنگین کمونیه.
دامیان داره میاد و آنیا رو میبینه... ناخوداگاه زمزمه میکنه"خیلی نازه"
آنیا اتفاقی صدای دامیان و میشنوه و سرخ میشه...
_س...سلام دامیان ساما!
_سلام...
دامیانم سرخ میشه و سرشو به طرف دیگه ای میچرخونه تا آنیا اونو نبینه.
بکی[این دو تا رو من اگه به هم نرسونم دوست خوبی نیستم
_آنیا جونم الان دیرمون میشه ها! شما سه تا هم پاشین بیاین'_'
ساعت ۸:۳۰ داخل کلاس 1_2(یعنی سال اول دوم دبیرستان)
_خیلی خب بچه ها. میخوام یه خبری رو بهتون بدم.مدیر میخواد دانش آموز هایی که ۷تا استلا گرفتن رو ببره اردو.کسایی که اسمشون رو میخونم بیان و برگه رضایت نامه رو بگیرن.هرکی رضایت نامه نداره یعنی به اردو دعوت نشده.
بعد هم یکی یکی بچه ها رو صدا میکرد که بیان.
آنیا،بکی،دامیان،امیل و اویل هم جزو اونا بودن.
بعد مدرسه/خانه فورجر ها
_سلام مامان!
_سلام آنیا سان.خوش اومدی.
_بوف،بوف!
_سلام پسر خوب:)مامان،بابا هنوز نیومده خونه؟
_اومده،تو حمومه.
ثژ قژ(صدای در حموم)
_سلام آنیا.
_سلام بابا.شام چی داریم؟
_حالا لباست و عوض کن!خب...ساندویج مرغ و همبرگر.
_ایول همبرگر!مرسی.
بعد هم آنیا رفت تا لباسشو عوض کنه. هودی که لوید براش خریده بود رو به همراه یه شلوارک لی پوشید.
سر میز شام
_بابا فردا میخوان بچه هایی که ۷ تا استلا دارن رو ببرن اردو.میشه بعد شام رضایت نامش و امضا کنی؟
_باشه.حتما[باید تو گروهی که دامیان هست بندازمش]
آنیا[بابایی چقد فکر میکنه در مورد اینا آخه]بعد هم یجورایی لپاش گل میندازن.
فردا ساعت ۸ مدرسه
_سلام آنیا
_سلام بکی.ببین چقد خوراکی آوردم.
_خب خب بچه ها.گروه هاتون ۲ نفرست.اسم کسایی که باهم هستن رو میخونم.بکی با مارگارت ، اویل با امیل ، آینا با دامیان و....
آنیا و دامیان با هم"چی گفتین!!"
_عمرا من با اون دختره...
_ولی آخه سنسه...
_حرف نباشه!کسایی که با هم هستن تو اتوبوس کنار هم بشینن.
داخل اتوبوس
آنیا[خیلی خجالت آوره!]
_آهای دختر کوچولو، نزنی امتیاز گروهمون رو کم کنی ها!(چش غره رفتن)
_نگران نباش...(سرشو انداخته پایین)
دامیان مشغول خوندن کتاب مورد علاقش میشه. چند دقیقه که میگذره یچیزی رو روی شونش حس میکنه... باورش نمیشه!آنیا روی شونه اون خوابش برده. دامیان سرخ میشه ولی بعدش ناخوداگاه خودشم سرشو رو سر آنیا میزاره و خوابش میبره...
دخترای دیگه به آنیا حسودیشون میشد جوری که میخواستن آنیا بنده خدا رو بوکوشن@~@
۳.۶k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.