«چشمان خونین» (پارت سوم)
داستان ها و قصه ها پر از کلیشه های مسخره ان درست مثل زندگی من که همون اون داستان اتفاق میفته و پایانشون با خوبی و خوشی تموم میشه، ولی کاش در مورد پایانش هم میشد اونارو به زندگی من تشبیه کرد چون انگار غلطک روزگار با من سر لج گرفته بود!
.................................................
بعد مرگ مادرم حتی یک قطره اشک نریختم با اینکه قرار بود مثل بقیه بچه ها طوری گریه کنم که زیر چشمام کبود شه اما نمیتونستم روز اول مدرسمو اینجوری خراب کنم.
همون روز اول خیلی با بقیه گرم گرفتم و حدود 5 تا دوست خوب برای خودم پیدا کردم، علاوه بر این معلما هم منو دوست داشتن چون فکر میکردن من شیرینم! معلم اصلی ای که قرار بود چند سال باهاش درس بخونم اسمش خانم گیلدا بود که اونطوری که میگه انگار واقعا از کانادا اومده بود...البته یکی از بهترین زن هایی بود که میتونستی تو کللل دنیا پیدا کنی!
بعد شروع مدارس یا همون پیش دبستانی روزای اول خیلی خوب بود اما بعد سال بالایی ها شروع کردن به دست انداختن همسن و سالای من.
البته باید بگم تاحالا به من قلدری نکردن اما یه روز..وقتی داشتن دوستم سارا رو اذیت میردن عزمم رو جذب کردم..ریه هام رو پر از هوا و اکسیژن کردم..دستمو مشت کردم و محکم به شکم اون سال بالایی مشت زدم.
تا چشممو بستم و باز کردم دیدم تو دفتر مدیر کنار بابا نشستم. اونا باهام حرف زدن و ازم قول انگشتی گرفتن که دیگه هیچوقت کسیو نزنم.
وقتی برگشتم تو کلاس یهو همه شروع کردن به دست زدن برای من حتی خانم گیلدا چون میگفت:تو خوب از حق دستت دفاع کردی! و اولین نفری که بغلم کرد سارا بود..همه همکلاسیام ازم به عنوان یه «قهرمان» یاد میکردن و بقیه منو «هیولا» یا «عفریته» صدا میزدن، خنده داره! اگه چیزی رو از بچگی یاد گرفته باشم اینه که مردم با چشم های کورشون نمیبینن اما با دهن لقشون همه جا همه چیزو پخش میکنن تا نزارن تو از حقت دفاع کنی و توسری خور باشی.
من خوب میدونستم زدن بچه های دیگه کار بدیه ولی برای اولین بار..حس میکردم بالاخره کاری از دست من 6 ساله برمیاد و میتونم از عزیزانم محاظت کنم..احساس قدرت میکردم...حس به درد بخور بودن..حس سینه سپر کردن..!
........
مدرسه نزدیک خونمون بود پس من میتونستم پیاده برم خونه. لی لی کنان به سمت خونه حرکت میکردم و زیرلب اهنگ بچگیمو زمزمه میکردم..همونیکه مامان برام میخوند، دلم براش تنگ شده بود.
اسمون پر از ابر های کشیده شده و سفیدی بود که بین ابی اسمون و در میان پرواز دسته جمعی کلاغ ها دیده میشد...مثل یه بوم نقاشی!
وقتی بالاخره رسیدم خونه به خانم مسن همسایمون سلام کردم و اون بغلم کرد و یه تیکه نون تازه بهم داد و بابت مادرم تسلیت گفت...من فقط گفتم«ممنون».
در زدم، قبل اینکه در باز شه...نمیدونستم که دیگه نمیتونم به اون مکان..لقب خونه رو بدم!
----------------------------------------------------------------
خبب دوزتان پارت جدید*-*
نظراتتون؟! حمایتا کمه هااا
شات پلیز^-^
برای پارت بعد:40 لایک
.................................................
بعد مرگ مادرم حتی یک قطره اشک نریختم با اینکه قرار بود مثل بقیه بچه ها طوری گریه کنم که زیر چشمام کبود شه اما نمیتونستم روز اول مدرسمو اینجوری خراب کنم.
همون روز اول خیلی با بقیه گرم گرفتم و حدود 5 تا دوست خوب برای خودم پیدا کردم، علاوه بر این معلما هم منو دوست داشتن چون فکر میکردن من شیرینم! معلم اصلی ای که قرار بود چند سال باهاش درس بخونم اسمش خانم گیلدا بود که اونطوری که میگه انگار واقعا از کانادا اومده بود...البته یکی از بهترین زن هایی بود که میتونستی تو کللل دنیا پیدا کنی!
بعد شروع مدارس یا همون پیش دبستانی روزای اول خیلی خوب بود اما بعد سال بالایی ها شروع کردن به دست انداختن همسن و سالای من.
البته باید بگم تاحالا به من قلدری نکردن اما یه روز..وقتی داشتن دوستم سارا رو اذیت میردن عزمم رو جذب کردم..ریه هام رو پر از هوا و اکسیژن کردم..دستمو مشت کردم و محکم به شکم اون سال بالایی مشت زدم.
تا چشممو بستم و باز کردم دیدم تو دفتر مدیر کنار بابا نشستم. اونا باهام حرف زدن و ازم قول انگشتی گرفتن که دیگه هیچوقت کسیو نزنم.
وقتی برگشتم تو کلاس یهو همه شروع کردن به دست زدن برای من حتی خانم گیلدا چون میگفت:تو خوب از حق دستت دفاع کردی! و اولین نفری که بغلم کرد سارا بود..همه همکلاسیام ازم به عنوان یه «قهرمان» یاد میکردن و بقیه منو «هیولا» یا «عفریته» صدا میزدن، خنده داره! اگه چیزی رو از بچگی یاد گرفته باشم اینه که مردم با چشم های کورشون نمیبینن اما با دهن لقشون همه جا همه چیزو پخش میکنن تا نزارن تو از حقت دفاع کنی و توسری خور باشی.
من خوب میدونستم زدن بچه های دیگه کار بدیه ولی برای اولین بار..حس میکردم بالاخره کاری از دست من 6 ساله برمیاد و میتونم از عزیزانم محاظت کنم..احساس قدرت میکردم...حس به درد بخور بودن..حس سینه سپر کردن..!
........
مدرسه نزدیک خونمون بود پس من میتونستم پیاده برم خونه. لی لی کنان به سمت خونه حرکت میکردم و زیرلب اهنگ بچگیمو زمزمه میکردم..همونیکه مامان برام میخوند، دلم براش تنگ شده بود.
اسمون پر از ابر های کشیده شده و سفیدی بود که بین ابی اسمون و در میان پرواز دسته جمعی کلاغ ها دیده میشد...مثل یه بوم نقاشی!
وقتی بالاخره رسیدم خونه به خانم مسن همسایمون سلام کردم و اون بغلم کرد و یه تیکه نون تازه بهم داد و بابت مادرم تسلیت گفت...من فقط گفتم«ممنون».
در زدم، قبل اینکه در باز شه...نمیدونستم که دیگه نمیتونم به اون مکان..لقب خونه رو بدم!
----------------------------------------------------------------
خبب دوزتان پارت جدید*-*
نظراتتون؟! حمایتا کمه هااا
شات پلیز^-^
برای پارت بعد:40 لایک
۱۰.۱k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.