P45
تقریبا دو هفته از زمانی که برگشتین هامبورگ گذشته بود و امروز ریچارد از بیمارستان مرخص شد .
با وجود اینکه وضعیتش نسبتا وخیم بود و تیر خورده بود ، عجیبه که انقدر سریع درمان شده ! البته خب هنوز هم باید تحرک بدنش کم باشه .
ولی مسئله مهم تر افکاری بود که ذهنت و قلبت رو تسخیر کرده بود . برای همین خیلی روی این موضوع فکر کردی و خوشبختانه همین مدت کوتاه هم برای تصمیم گرفتنت کافی بود . تصمیمی که هیچ شکی بهش نداشتی .
با چندتا نفس عمیق ، به اتاق خواب ریچارد رفتی و در زدی .
بعد از گذشت چند ثانیه ، صدای آرومش رو شنیدی و وارد شدی و بعد از ورودت در رو بستی .
بدون حرفی روی صندلی نزدیک تختش نشستی و اونم اون هم از حالت دراز کشیده به نشسته روی تخت تغییر حالت داد .
به چشم هاش نگاه کردی . دیگه اون حس ترسی که همه ازش داشتن رو ازش نداشتی . احساسات واقعا خیلی سریع و زیاد تغییر می کنن .
《فکر کنم بدونی می خوام درباره چی حرف بزنم درسته؟》
《اره》
یکم به جلو خم شدی
《پس بگو . بگو چرا این کارهارو کردی؟ چطور؟ اصلا تلاشی برای تغییر راهت کردی؟》
پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت
《تلاش؟ برای تغییر راهم؟》
در یک لحظه سرش رو بالا آورد و بهت نگاه کرد
《بذار من یه سوال ازت بپرسم . چرا فکر کردی که راه دیگه ای هم وجود داشته؟ انجام کار دیگه و پیروی نکردن از دستورات خاندان و خانواده یعنی مرگ!》
شوکه شده نگاهش کردی . این همه خشونت حتی با کسایی که از گوشت و خون خودشون بودن؟
《البته قطعا منم دلیلی برای همچین کاری نداشتم . کسی که توی جهنم متولد میشه ، نمی تونه عضو بهشت بشه . خوب بودن برای من و بقیه معنایی نداره .
چند ثانیه مکث کرد و ادامه داد :
《البته...بعضی اوقات استثناء هم پیش میاد》
متوجه منظورش شدی ولی خودت رو بی اهمیت نشون دادی .
《خودم فکر می کردم همچین چیزهایی بگی . البته با خشونت کمتر》
صندلی رو به جلو هل دادی و به ریچارد نزدیک تر از قبل شدی.
《ولی الان من می خوام چیزی بگم که تو فکرش رو نکنی》
با اینکه امروز واقعا نابود شدم از خستگی و درس زیاد ، بازم نتونستم پارت جدید نذارم 😁
و اینکه بگم قسمت بعدی چون مشخصه رمانتیکه، باید روش بیشتر کار کنم پس اگه یه مقداری طول کشید ، ناراحت نشین 😅
با وجود اینکه وضعیتش نسبتا وخیم بود و تیر خورده بود ، عجیبه که انقدر سریع درمان شده ! البته خب هنوز هم باید تحرک بدنش کم باشه .
ولی مسئله مهم تر افکاری بود که ذهنت و قلبت رو تسخیر کرده بود . برای همین خیلی روی این موضوع فکر کردی و خوشبختانه همین مدت کوتاه هم برای تصمیم گرفتنت کافی بود . تصمیمی که هیچ شکی بهش نداشتی .
با چندتا نفس عمیق ، به اتاق خواب ریچارد رفتی و در زدی .
بعد از گذشت چند ثانیه ، صدای آرومش رو شنیدی و وارد شدی و بعد از ورودت در رو بستی .
بدون حرفی روی صندلی نزدیک تختش نشستی و اونم اون هم از حالت دراز کشیده به نشسته روی تخت تغییر حالت داد .
به چشم هاش نگاه کردی . دیگه اون حس ترسی که همه ازش داشتن رو ازش نداشتی . احساسات واقعا خیلی سریع و زیاد تغییر می کنن .
《فکر کنم بدونی می خوام درباره چی حرف بزنم درسته؟》
《اره》
یکم به جلو خم شدی
《پس بگو . بگو چرا این کارهارو کردی؟ چطور؟ اصلا تلاشی برای تغییر راهت کردی؟》
پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت
《تلاش؟ برای تغییر راهم؟》
در یک لحظه سرش رو بالا آورد و بهت نگاه کرد
《بذار من یه سوال ازت بپرسم . چرا فکر کردی که راه دیگه ای هم وجود داشته؟ انجام کار دیگه و پیروی نکردن از دستورات خاندان و خانواده یعنی مرگ!》
شوکه شده نگاهش کردی . این همه خشونت حتی با کسایی که از گوشت و خون خودشون بودن؟
《البته قطعا منم دلیلی برای همچین کاری نداشتم . کسی که توی جهنم متولد میشه ، نمی تونه عضو بهشت بشه . خوب بودن برای من و بقیه معنایی نداره .
چند ثانیه مکث کرد و ادامه داد :
《البته...بعضی اوقات استثناء هم پیش میاد》
متوجه منظورش شدی ولی خودت رو بی اهمیت نشون دادی .
《خودم فکر می کردم همچین چیزهایی بگی . البته با خشونت کمتر》
صندلی رو به جلو هل دادی و به ریچارد نزدیک تر از قبل شدی.
《ولی الان من می خوام چیزی بگم که تو فکرش رو نکنی》
با اینکه امروز واقعا نابود شدم از خستگی و درس زیاد ، بازم نتونستم پارت جدید نذارم 😁
و اینکه بگم قسمت بعدی چون مشخصه رمانتیکه، باید روش بیشتر کار کنم پس اگه یه مقداری طول کشید ، ناراحت نشین 😅
۶.۴k
۱۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.