why you
part²⁵
یونا:سلام ای کره ای روز زیباتر بخیر
جیمین:دیونه
یونا:گگگگگگ.....سوسو کو
جیمین:بردنش تایلند
یونا:هی روزگار
جیمین:چرا حقیقتو که انتخاب کردی دیشب بهشون نگفتی"سرد"
یونا:نمیخواستم بدونن"کیوت"
جیمین:خب حداقل بهتر موچی بود نبود"اخرین کلمه رو با داد گفت"
یونا:نه نبود"سلیطه"
اجوما:صبح بخیر ارباب"تعظیم"
جیمین:اجوما یه سری بادیگارد بزار دم اتاق یونا و خودشم از امروز ظهر هرچی خواست باید با یکی از ندیمه ها انجام بده
یونا:چرا اونوقت"تعجب-کیوت"
جیمین:چون به تو چه
ویو یونا
بعد از حرف اون سلیطه"بگو عمت برات دو قلو بزاعه"رفتم صبحونه خوردم و شارژرم رو برداشتم رفتم تو اتاقم و نشستم فیلم دیدم ظهر که شد اجوما اومد تو اتاقم و روی میز کنار تختم برام غذا گذاشت و رفت منم بدون توجه به غذا رفتم یکم تو YouTube کمی ول چرخیدن و نشستم غذامو خوردم این روند تا ۱۰ روز ادامه داشت که صبح یه روز اجوما بهم گفت مادام مین رونا بخاطر تومور مغزی که داشت رفته بیمارستان شب شده بود ساعت ۲:۳۰ از خواب پریدم داشتم خواب بد میدیدم که صدای شکستن چیزی از توی عمارت اومد منم با ترسی که یه موقع دزد نباشه از در رفتم بیرون که فهمیدم صدا از اتاق جیمینه رفتم سمت در که دوباره چیزی شکسته شد در اتاقو باز کردم که با جیمینی عصبی و دستی خونی روبه رو شدم
یونا:چ.........چی ش.....شده"ترس-لکنت"
جیمین:تو.....چرا اومدی تو اتاق من"سرد-داد"
یونا:ببخشید"ترس"ولی ولی دستت داره ازش خون میاد
جیمین:به تو چه گمشو بیرون"داد"
یونا:نمیرم"داد"
جیمین:که اینطور انگار میخوای بمیری"ترسناک"
یونا:بیا بکشم ولی قبلش وایسا دستتو باند پیچی کنم"تعجب"
جیمین:دیگه چرا تعجب کردی"سرد"
یونا:هیچی"خنده" برو بشین رو اون صندلی تا من بیام
جیمین:ای شیبال"زیر لب"
یونا:چرا دستتو زخم کردی"در حال باند پیچی"
جیمین:به تو چه"سرد"
یونا:نکنه بخاطر تومور مادربزرگته"تعجب"
جیمین:چرا وقتی همه میدونستن به من نگفتن والا ماهم ادمیم تو اون خانواده"سرد"
یونا:منم همون شبی که گفتم میخوام فیلم ببینم فهمیده بودم خانم مین میگفت شاید تا عروسی زنده نمونه
جیمین:تو چرا دیگه نگفتی"سرشو گذاشت روی پای یونا"
یونا:خب کسی نپرسید خانم مین چشه
جیمین:واقعا دیونه ای"پوزخند"
یونا:پاشو پاشو میخوام برم بخوابم
جیمین:باشه زبون دراز"یه بوسه کوچولو رو لب یونا گذاشت"
یونا:چیکار کردی الان"تعجب"
جیمین:هیچکار"رفت خوابید"
یونا:نه تو الان یه کاری کردی "عصبی"
جیمین:ول کن تو مگه خوابت نمیومد
یونا:دیگه نمیاد تا نگی چیکار کردی همین جور اذیتت میکنم
"ده دقیقه بعد"
جیمین:ای خدا برو بگیر بتمرگ اینقدر حرف نزن
یونا:بگو
جیمین:خودت که با چشمای خودت دیدی
یونا:نه تو باید از زبون خودت بگی
جیمین:
یونا:سلام ای کره ای روز زیباتر بخیر
جیمین:دیونه
یونا:گگگگگگ.....سوسو کو
جیمین:بردنش تایلند
یونا:هی روزگار
جیمین:چرا حقیقتو که انتخاب کردی دیشب بهشون نگفتی"سرد"
یونا:نمیخواستم بدونن"کیوت"
جیمین:خب حداقل بهتر موچی بود نبود"اخرین کلمه رو با داد گفت"
یونا:نه نبود"سلیطه"
اجوما:صبح بخیر ارباب"تعظیم"
جیمین:اجوما یه سری بادیگارد بزار دم اتاق یونا و خودشم از امروز ظهر هرچی خواست باید با یکی از ندیمه ها انجام بده
یونا:چرا اونوقت"تعجب-کیوت"
جیمین:چون به تو چه
ویو یونا
بعد از حرف اون سلیطه"بگو عمت برات دو قلو بزاعه"رفتم صبحونه خوردم و شارژرم رو برداشتم رفتم تو اتاقم و نشستم فیلم دیدم ظهر که شد اجوما اومد تو اتاقم و روی میز کنار تختم برام غذا گذاشت و رفت منم بدون توجه به غذا رفتم یکم تو YouTube کمی ول چرخیدن و نشستم غذامو خوردم این روند تا ۱۰ روز ادامه داشت که صبح یه روز اجوما بهم گفت مادام مین رونا بخاطر تومور مغزی که داشت رفته بیمارستان شب شده بود ساعت ۲:۳۰ از خواب پریدم داشتم خواب بد میدیدم که صدای شکستن چیزی از توی عمارت اومد منم با ترسی که یه موقع دزد نباشه از در رفتم بیرون که فهمیدم صدا از اتاق جیمینه رفتم سمت در که دوباره چیزی شکسته شد در اتاقو باز کردم که با جیمینی عصبی و دستی خونی روبه رو شدم
یونا:چ.........چی ش.....شده"ترس-لکنت"
جیمین:تو.....چرا اومدی تو اتاق من"سرد-داد"
یونا:ببخشید"ترس"ولی ولی دستت داره ازش خون میاد
جیمین:به تو چه گمشو بیرون"داد"
یونا:نمیرم"داد"
جیمین:که اینطور انگار میخوای بمیری"ترسناک"
یونا:بیا بکشم ولی قبلش وایسا دستتو باند پیچی کنم"تعجب"
جیمین:دیگه چرا تعجب کردی"سرد"
یونا:هیچی"خنده" برو بشین رو اون صندلی تا من بیام
جیمین:ای شیبال"زیر لب"
یونا:چرا دستتو زخم کردی"در حال باند پیچی"
جیمین:به تو چه"سرد"
یونا:نکنه بخاطر تومور مادربزرگته"تعجب"
جیمین:چرا وقتی همه میدونستن به من نگفتن والا ماهم ادمیم تو اون خانواده"سرد"
یونا:منم همون شبی که گفتم میخوام فیلم ببینم فهمیده بودم خانم مین میگفت شاید تا عروسی زنده نمونه
جیمین:تو چرا دیگه نگفتی"سرشو گذاشت روی پای یونا"
یونا:خب کسی نپرسید خانم مین چشه
جیمین:واقعا دیونه ای"پوزخند"
یونا:پاشو پاشو میخوام برم بخوابم
جیمین:باشه زبون دراز"یه بوسه کوچولو رو لب یونا گذاشت"
یونا:چیکار کردی الان"تعجب"
جیمین:هیچکار"رفت خوابید"
یونا:نه تو الان یه کاری کردی "عصبی"
جیمین:ول کن تو مگه خوابت نمیومد
یونا:دیگه نمیاد تا نگی چیکار کردی همین جور اذیتت میکنم
"ده دقیقه بعد"
جیمین:ای خدا برو بگیر بتمرگ اینقدر حرف نزن
یونا:بگو
جیمین:خودت که با چشمای خودت دیدی
یونا:نه تو باید از زبون خودت بگی
جیمین:
۴.۴k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.