فیک تقاص پارت ۴۱
با کلافگی دستم و کشیدم رو پیشونیم میخواستم خم شم که خورده شیشه های بزرگ رو از رو زمین بردارم ولی صدای جونگ کوک متوقفم کرد ..
جونگ کوک با لحن عصبی گفت چیکار داری میکنی ؟
مگه تو حیاط نبود چطوری صدای شکستن لیوان و شنید ؟
حالا مگه چی شده ؟ یه لیوان شکسته دیگه !
با تعجب و استرس گفتم هی..هیچی فقط لیوان از دستم لیز خورد افتاد .. نمی خواستم بشکنه ببخشید
به دستام نگا کرد متوجه لرزش دستام شد
دستام و محکم به هم قفل کردم که زیاد بهش توجه نکنه
احساس خوبی نداشتم
اروم خورده شیشه ها رو از رو زمین با پاهاش کنار زد و اومد سمتم از بازوم گرفت و گفت برو بیرون خودتو زخمی میکنی ..
از اشپزخونه رفتم بیرون و روبه روی اپن بیرون اشپزخونه وایستادم
با جارو و خاک انداز خورده شیشه ها رو جمع کرد
با اعتراض گفتم یه جوری رفتار میکنی انگار بلد نیستم هیچ کاری بکنم !
جونگ کوک گفت تو خونه ی من این کار و نباید بکنی
گفتم به من دستور نده
جونگ کوک صاف وایستاد و به من نگا کرد و گفت مثلا اگه بهت زور بگم چیکار میخوای بکنی ؟
گفتم اگه دقت کرده باشی همونطوری که خودت به من دستور دادی منم به تو دستور دادم هم من به دستور تو اهمیت نمیدم هم تو پس با هم مساوی هستیم !
جونگ کوک به چشمام نگا کرد و گفت تو نمیتونی با من مساوی باشی !
با حرص گفتم اونوقت چرا ؟
جونگ کوک انگار یه مرگش بود حالش اوکی نبود و فقط بهم نگا کرد میتونست باهام صحبت کنه تا حالش خوب بشه
بدون اینکه انکار بکنم با مکث گفتم میتونم به حرفات گوش بدم .. میدونم حالت خوب نیس !
جونگ کوک بلند زد زیر خنده و گفت خدای من ... تو ؟ واقعا نمی تونم باور کنم
جونگ کوک سرشو گرفت بالا و همچنان میخندید وقتی سرش و اورد پایین و با هم چشم تو چشم شدیم چشماش پر اشک بود
جونگ کوک با خنده دستشو کشید به چشمش و گفت واقعا خیلی خنده داری !
خیلی از این حرکتش ناراحت شدم البته نه واسه خودم ...
واسه خودش
درد و داخلش قلبش میدیدم حتی بیشتر ... حسش میکردم
دردشو حس میکنم ولی نمیدونم چه دردیه
با ناراحتی به چشماش نگا کردم
به خاطر اون بغضی که تو وجودش میدیدم بغضم گرفت و ناخوداگاه اشکم افتاد رو گونم
سریع اشکم و پس زدم
جونگ کوک سریع خودشو جمع کرد و گفت نمیخواستم ناراحتت کنم ... از حرفم منظوری نداشتم چرا اینقد زود ناراحت میشی ؟
دارم از شدت خستگی میمیرم تازه از شمال برگشتم
میخوام برم بخوابم فردا دو پارت دیگه میزارم
مرسی از حمایتاتون❤❤
جونگ کوک با لحن عصبی گفت چیکار داری میکنی ؟
مگه تو حیاط نبود چطوری صدای شکستن لیوان و شنید ؟
حالا مگه چی شده ؟ یه لیوان شکسته دیگه !
با تعجب و استرس گفتم هی..هیچی فقط لیوان از دستم لیز خورد افتاد .. نمی خواستم بشکنه ببخشید
به دستام نگا کرد متوجه لرزش دستام شد
دستام و محکم به هم قفل کردم که زیاد بهش توجه نکنه
احساس خوبی نداشتم
اروم خورده شیشه ها رو از رو زمین با پاهاش کنار زد و اومد سمتم از بازوم گرفت و گفت برو بیرون خودتو زخمی میکنی ..
از اشپزخونه رفتم بیرون و روبه روی اپن بیرون اشپزخونه وایستادم
با جارو و خاک انداز خورده شیشه ها رو جمع کرد
با اعتراض گفتم یه جوری رفتار میکنی انگار بلد نیستم هیچ کاری بکنم !
جونگ کوک گفت تو خونه ی من این کار و نباید بکنی
گفتم به من دستور نده
جونگ کوک صاف وایستاد و به من نگا کرد و گفت مثلا اگه بهت زور بگم چیکار میخوای بکنی ؟
گفتم اگه دقت کرده باشی همونطوری که خودت به من دستور دادی منم به تو دستور دادم هم من به دستور تو اهمیت نمیدم هم تو پس با هم مساوی هستیم !
جونگ کوک به چشمام نگا کرد و گفت تو نمیتونی با من مساوی باشی !
با حرص گفتم اونوقت چرا ؟
جونگ کوک انگار یه مرگش بود حالش اوکی نبود و فقط بهم نگا کرد میتونست باهام صحبت کنه تا حالش خوب بشه
بدون اینکه انکار بکنم با مکث گفتم میتونم به حرفات گوش بدم .. میدونم حالت خوب نیس !
جونگ کوک بلند زد زیر خنده و گفت خدای من ... تو ؟ واقعا نمی تونم باور کنم
جونگ کوک سرشو گرفت بالا و همچنان میخندید وقتی سرش و اورد پایین و با هم چشم تو چشم شدیم چشماش پر اشک بود
جونگ کوک با خنده دستشو کشید به چشمش و گفت واقعا خیلی خنده داری !
خیلی از این حرکتش ناراحت شدم البته نه واسه خودم ...
واسه خودش
درد و داخلش قلبش میدیدم حتی بیشتر ... حسش میکردم
دردشو حس میکنم ولی نمیدونم چه دردیه
با ناراحتی به چشماش نگا کردم
به خاطر اون بغضی که تو وجودش میدیدم بغضم گرفت و ناخوداگاه اشکم افتاد رو گونم
سریع اشکم و پس زدم
جونگ کوک سریع خودشو جمع کرد و گفت نمیخواستم ناراحتت کنم ... از حرفم منظوری نداشتم چرا اینقد زود ناراحت میشی ؟
دارم از شدت خستگی میمیرم تازه از شمال برگشتم
میخوام برم بخوابم فردا دو پارت دیگه میزارم
مرسی از حمایتاتون❤❤
۴۱.۵k
۱۰ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.