گس لایتر/پارت 26
اسلایدها:بایول و نایون
بایول: ده روز دیگه؟!!!
جونگکوک: همینطوره!
بایول: ولی ما در موردش صحبتی نکردیم!
جونگکوک: میخواستم سوپرایزت کنم.
نایون: اما پسرم بایول اصل ماجراس... باید دربارش فکر کنه
جونگکوک: البته که همینطوره...الانم اتفاقی نیفتاده...فقط پیشنهاد کردم که ده روز دیگه باشه...میخواست غافلگیرتون کنم
نامو: موفق شدی پسرم!! حسابی شوکه شدیم.... بایول تو نظرتو بگو
بایول: من...باید این مسئله رو با خانواده م در میون بزارم
نامو: حتماً...وقتشه هردو خانواده با هم دیگه ملاقات داشته باشیم و در این مورد صحبت کنیم
جونگکوک: خیلی خوبه!... تو چی فک میکنی بایول؟
بایول: باشه...با خانوادم هماهنگ میکنم...
از زبان بایول:
آخر شب شد...دیگه باید میرفتم خونه... خانواده جئون بدرقه م کردن...جونگکوک همراهم اومد...در ماشینو باز کردم تا سوار شم...جونگکوک دستشو گذاشت روی در...نذاشت در رو ببندم!...با تعجب نگاش کردم...بعد از چند ثانیه مکث گفت: چرا متوجه نمیشی؟!
اینو که پرسید با نگرانی پرسیدم : چی رو؟!!
جونگکوک: اینکه میخوامت!...اینکه گفتم ده روز دیگه ازدواج کنیم فقط برای این بود که زودتر به دستت بیارم...دیگه تحمل این تشریفات و رفت و آمدها رو ندارم...میخوام هر چه زودتر رابطمون علنی بشه...کی میتونیم بریم خونه خودمون؟
بایول: به زودی...شاید همون ده روز دیگه که تو میگی...
وقتی اینو گفتم میخواستم در ماشینو ببندم که جونگکوک بازم اجازه نداد و گفت: پس منتظرتم...قبل از دیدار خانوادگیمون...والدینت و راضی کن تا تاریخ ازدواج ده روز دیگه باشه
خندیدم و گفتم: پسر تو چرا امشب انقد عجول شدی؟!...باشه...حتما تلاشمو میکنم...اما مطمئنم که میگن زوده!...اما من روش کار میکنم
جونگکوک: دست خودم نیست... هر کسی توی سئول ایم بایولو داشت مثل من بی تاب بود...
بایول: باشه پسر...من تسلیمم...باید برم...دیروقته...
از در ماشین فاصله گرفت و گفت: باشه عزیزم...مراقب خودت باش...رسیدی بهم خبر بده
بایول: حتما...شبت بخیر...
از زبان نایون:
بعد اینکه بایول رفت من و نامو هم به اتاقمون رفتیم تا بخوابیم...جلوی میز آرایش نشسته بودم...طوری غرق افکارم شده بودم که زمان از دستم در رفت...با صدای خر و پف نامو به خودم اومدم... برگشتم دیدم خوابش برده...نتونستم بی خیال برم توی تختم و سر رو بالش بزارم...بلند شدم...از اتاق بیرون رفتم...به سمت اتاق خواب جونگکوک رفتم... آروم در زدم و وارد اتاق شدم...
داخل اتاق لباس(closet room)بود و داشت برای خوابیدن آماده میشد...چراغ اتاقش خاموش بود...نور مهتاب داخل اتاق و به اندازه کافی روشن نگه داشته بود...جونگکوک متوجه حضورم شد: اوما...اتفاقی افتاده؟
رفتم داخل و در اتاق رو بستم...با صدای لرزونی که از ته گلو بیرون میومد گفتم: پسرم...نگرانی از بابت تو خواب شبو ازم گرفته... اونوقت تو میپرسی اتفاقی افتاده؟...روی تختش نشست و گفت: آره میپرسم...از بابت چی نگرانی؟
نایون: از بابت اینکه هنوز درگیر اون اختلال لعنتی!!! هستی اما از همه بیشتر برای ازدواجت عجله میکنی...چی تو سرت میگذره؟
اصلا امروز پیش روانشناس رفتی؟!
همونی که قولشو داده بودی
جونگکوک: رفتم... و به این نتیجه رسیدم که فقط وقت تلف کردم...با دارو گرفتن از یه روانپزشک خوب حلش میکنم
نایون:...اونوقت اون دارو چطور توی ده روز مشکلتو برطرف میکنه؟!!!
جونگکوک: اوما...من دارم برای خوب شدن سخت تلاش میکنم!!!...اما نمیتونم تا وقتی که نتیجه بگیرم زندگیمو متوقف کنم... نمیتونممممم!!!... بایول دختر ساده ایه... نمیفهمه!
نایون: امیدوارم به همین سادگی که تو میگی باشه...گرچه تردید دارم!
بایول: ده روز دیگه؟!!!
جونگکوک: همینطوره!
بایول: ولی ما در موردش صحبتی نکردیم!
جونگکوک: میخواستم سوپرایزت کنم.
نایون: اما پسرم بایول اصل ماجراس... باید دربارش فکر کنه
جونگکوک: البته که همینطوره...الانم اتفاقی نیفتاده...فقط پیشنهاد کردم که ده روز دیگه باشه...میخواست غافلگیرتون کنم
نامو: موفق شدی پسرم!! حسابی شوکه شدیم.... بایول تو نظرتو بگو
بایول: من...باید این مسئله رو با خانواده م در میون بزارم
نامو: حتماً...وقتشه هردو خانواده با هم دیگه ملاقات داشته باشیم و در این مورد صحبت کنیم
جونگکوک: خیلی خوبه!... تو چی فک میکنی بایول؟
بایول: باشه...با خانوادم هماهنگ میکنم...
از زبان بایول:
آخر شب شد...دیگه باید میرفتم خونه... خانواده جئون بدرقه م کردن...جونگکوک همراهم اومد...در ماشینو باز کردم تا سوار شم...جونگکوک دستشو گذاشت روی در...نذاشت در رو ببندم!...با تعجب نگاش کردم...بعد از چند ثانیه مکث گفت: چرا متوجه نمیشی؟!
اینو که پرسید با نگرانی پرسیدم : چی رو؟!!
جونگکوک: اینکه میخوامت!...اینکه گفتم ده روز دیگه ازدواج کنیم فقط برای این بود که زودتر به دستت بیارم...دیگه تحمل این تشریفات و رفت و آمدها رو ندارم...میخوام هر چه زودتر رابطمون علنی بشه...کی میتونیم بریم خونه خودمون؟
بایول: به زودی...شاید همون ده روز دیگه که تو میگی...
وقتی اینو گفتم میخواستم در ماشینو ببندم که جونگکوک بازم اجازه نداد و گفت: پس منتظرتم...قبل از دیدار خانوادگیمون...والدینت و راضی کن تا تاریخ ازدواج ده روز دیگه باشه
خندیدم و گفتم: پسر تو چرا امشب انقد عجول شدی؟!...باشه...حتما تلاشمو میکنم...اما مطمئنم که میگن زوده!...اما من روش کار میکنم
جونگکوک: دست خودم نیست... هر کسی توی سئول ایم بایولو داشت مثل من بی تاب بود...
بایول: باشه پسر...من تسلیمم...باید برم...دیروقته...
از در ماشین فاصله گرفت و گفت: باشه عزیزم...مراقب خودت باش...رسیدی بهم خبر بده
بایول: حتما...شبت بخیر...
از زبان نایون:
بعد اینکه بایول رفت من و نامو هم به اتاقمون رفتیم تا بخوابیم...جلوی میز آرایش نشسته بودم...طوری غرق افکارم شده بودم که زمان از دستم در رفت...با صدای خر و پف نامو به خودم اومدم... برگشتم دیدم خوابش برده...نتونستم بی خیال برم توی تختم و سر رو بالش بزارم...بلند شدم...از اتاق بیرون رفتم...به سمت اتاق خواب جونگکوک رفتم... آروم در زدم و وارد اتاق شدم...
داخل اتاق لباس(closet room)بود و داشت برای خوابیدن آماده میشد...چراغ اتاقش خاموش بود...نور مهتاب داخل اتاق و به اندازه کافی روشن نگه داشته بود...جونگکوک متوجه حضورم شد: اوما...اتفاقی افتاده؟
رفتم داخل و در اتاق رو بستم...با صدای لرزونی که از ته گلو بیرون میومد گفتم: پسرم...نگرانی از بابت تو خواب شبو ازم گرفته... اونوقت تو میپرسی اتفاقی افتاده؟...روی تختش نشست و گفت: آره میپرسم...از بابت چی نگرانی؟
نایون: از بابت اینکه هنوز درگیر اون اختلال لعنتی!!! هستی اما از همه بیشتر برای ازدواجت عجله میکنی...چی تو سرت میگذره؟
اصلا امروز پیش روانشناس رفتی؟!
همونی که قولشو داده بودی
جونگکوک: رفتم... و به این نتیجه رسیدم که فقط وقت تلف کردم...با دارو گرفتن از یه روانپزشک خوب حلش میکنم
نایون:...اونوقت اون دارو چطور توی ده روز مشکلتو برطرف میکنه؟!!!
جونگکوک: اوما...من دارم برای خوب شدن سخت تلاش میکنم!!!...اما نمیتونم تا وقتی که نتیجه بگیرم زندگیمو متوقف کنم... نمیتونممممم!!!... بایول دختر ساده ایه... نمیفهمه!
نایون: امیدوارم به همین سادگی که تو میگی باشه...گرچه تردید دارم!
۱۵.۵k
۰۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.