🖇فراز و نشیب 🖇
V... RHS:
دیانا: حالم از این شغل بد میشد نمیدونم چرا باید اینهمه ظرف بشورم ارسلان اصلا به فکرم نبود اینجا هیچ زنی اینقدر کار سنگینی نداره کم کم شب شد و روپوش رو در آوردم
ارسلان: توی اتاقم بودم که یهو شقایق اومد تو
شقایق : سلام عشقممم
ارسلان: چی میخوای
شقایق : عشقم چرا آیت میکنی بیا بریم خونه
ارسلان: شقایق چرت نگو گمشو
شقایق : ارسلان چرا اینجوری میکنی
ارسلان: بدون توجه به حرفاش کتفشو گرفتم و از اتاق انداختم بیرون و در اتاقم رو قفل کردم
دیانا: رفتم سمت اتاق ارسلان سر صدا میومد رفتم بالا دیدم ارسلان با یه دختره دارن دعوا میکنن
ارسلان: دیانا برو اومدم
شقایق : هان ؟ پس واسه این دختره هس که منو ول کردی؟
ارسلان: گمشو از جلو چشام
شقایق: دیانا رو هل دادم و از کنارش رد شدم
دیانا: کمرم درد میکرد شقایق که هلم داد افتادم زمین و از درد توی کمرم آی نسبتا بلندی گفتم
ارسلان: وای چیشدی خوبی
دیانا: آره فقط کمرم
ارسلان: دختره هرزه
دیانا: با منی ؟؟؟؟
ارسلان: نه با شقایقم
دیانا: چرا اینقدر از دستت عصبانی بود ؟
ارسلان: هیچی ... دست دیانا رو گرفتم و بلندش کردم
دیانا: مرسی ... تو راه هیچ حرفی نزد و وقتی هم رسیدیم خونه تا جلو در چیزی نگف
ارسلان: میخوای بیای خونه من ؟
دیانا: نه دستت درد نکنه
ارسلان: بیا اون خونه نا آمنه برات
دیانا: نه چیزی نیس فقط اگه ترسیدم میتونم بیام پیشت؟
ارسلان: آره حتما
دیانا: باشه مرسی شب خوش
ارسلان: شب بخیر .... رفتم تو خونه و رفتم سراغ اون سندوقچه قدیمی و بازش کردم ... نیدونم چرا اینو ننداختم دور .... شروع کردم به دید زدن عکسامون و نامه هامون
دیانا: حالم از این شغل بد میشد نمیدونم چرا باید اینهمه ظرف بشورم ارسلان اصلا به فکرم نبود اینجا هیچ زنی اینقدر کار سنگینی نداره کم کم شب شد و روپوش رو در آوردم
ارسلان: توی اتاقم بودم که یهو شقایق اومد تو
شقایق : سلام عشقممم
ارسلان: چی میخوای
شقایق : عشقم چرا آیت میکنی بیا بریم خونه
ارسلان: شقایق چرت نگو گمشو
شقایق : ارسلان چرا اینجوری میکنی
ارسلان: بدون توجه به حرفاش کتفشو گرفتم و از اتاق انداختم بیرون و در اتاقم رو قفل کردم
دیانا: رفتم سمت اتاق ارسلان سر صدا میومد رفتم بالا دیدم ارسلان با یه دختره دارن دعوا میکنن
ارسلان: دیانا برو اومدم
شقایق : هان ؟ پس واسه این دختره هس که منو ول کردی؟
ارسلان: گمشو از جلو چشام
شقایق: دیانا رو هل دادم و از کنارش رد شدم
دیانا: کمرم درد میکرد شقایق که هلم داد افتادم زمین و از درد توی کمرم آی نسبتا بلندی گفتم
ارسلان: وای چیشدی خوبی
دیانا: آره فقط کمرم
ارسلان: دختره هرزه
دیانا: با منی ؟؟؟؟
ارسلان: نه با شقایقم
دیانا: چرا اینقدر از دستت عصبانی بود ؟
ارسلان: هیچی ... دست دیانا رو گرفتم و بلندش کردم
دیانا: مرسی ... تو راه هیچ حرفی نزد و وقتی هم رسیدیم خونه تا جلو در چیزی نگف
ارسلان: میخوای بیای خونه من ؟
دیانا: نه دستت درد نکنه
ارسلان: بیا اون خونه نا آمنه برات
دیانا: نه چیزی نیس فقط اگه ترسیدم میتونم بیام پیشت؟
ارسلان: آره حتما
دیانا: باشه مرسی شب خوش
ارسلان: شب بخیر .... رفتم تو خونه و رفتم سراغ اون سندوقچه قدیمی و بازش کردم ... نیدونم چرا اینو ننداختم دور .... شروع کردم به دید زدن عکسامون و نامه هامون
۱۷.۹k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.