فیک تهیونگ(پروانه سیاه) پارت ۶۸
_مشتاق دیدار پرنسس قاتل!
مغزم توان تحلیل رفتن نداشت!
با کلافگی که سعی میکردم مخفیش کنم گفتم:
تهیونگ: منظورت چیه؟!
چشم تو چشم یونا بود!...یونا که از ترس داشت قالب تهی میرفت...با دستاش داشت دیوار چنگ میزد...و اون یکی دستش روی قلبش بود!
همون طور که خیره به یونا لب باز کرد:
_منظور خاصی ندارم!...اما حتماً میخواید همه چیزو از سیر تا پیاز بفهمید درسته...پس منم همه چیزو میگم...ولی یه شرطی داره!...اگه شرط رو قبول میکنید...منم قضیه رو کش نمیدم و همه چیزو میگم.
میون: بستگی داره شرط چی باشه!
با اینکه اون نقاب روی صورتش جلوی همه چیزو گرفته بود اما میتونستم خیلی راحت متوجه بشم که زیر اون نقاب داره هر هر میخنده و پوزخند میزنه!...کاری نداشت!
سمت یونا آروم آروم قدم برداشت و یونا از ترس بیشتر به دیوار چنگ میزد...اینجا چه خبره؟!...چرا جدیداً همه دارن زیرآبی میزنن؟!
دقیقاً روبه روی یونا بود... یه جوری بهش خیره شده بود که انگار از ترسیدنش خوشش میومد.
_شرط رو قبول میکنید یا نه؟!
تیان: چرا انقدر در تلاشی برای اینکه این شرط رو قبول کنیم الان خودمون تنهاییم...هیچکس جز ما اینجا نیست... واقعاً عجیبه که انقدر مطمئن اومدی اینجا فکر نکردی شاید یکی دیوونه شد و یه بلایی سرت آورد؟!
پوزخند صداداری زد و گفت:
_تیان!...پسر عاقلی هستی اما اینجا یکم کوچیک فکر کردی!...اگه اینجا کوچکترین بلایی سره من بیاد...یه دوست عزیزی...به پلیس اطلاع میده که چندین تا مافیای کارکشته و همچنین یه قاتل اجاره ای توی این کلاب هستن...و پلیس هم بلافاصله میاد اینجا و همتون رو دستگیر میکنه....ماشالا سابقه همتون هم که طلایی!
یه گوشم در بود یه گوشم دروازه!...به حرفاش توجه ای نمیکردم....اما!... اما!...اون گفت قاتل اجاره ای!؟
بدون فکر کردن نگاهم روی یونا میخ شد که اونجوری از ترس و استرس داشت به خودش میپیچید!
تهیونگ: تو...تو...گفتی قاتل اجاره ای؟!
نفس عمیقی کشید و پایین خیره شد و کاملاً جدی تر از قبل گفت:
_شرط رو قبول میکنید یا نه؟!
قبل از اینکه کسی بخواد حرفی بزنه...کلافه دستی به موهام کشیدم و گفتم:
تهیونگ:قبوله!
انگار منتظر همین لحظه بود!
_همه شرط رو قبول میکنن؟
لعنتی!...دیگه داشت حوصلم رو سر میبرد...سعی کردم خونسرد باشم گفتم:
تهیونگ: خوب بلدی با کلمات بازی کنی...ولی الان وقتش نیست...طفره رفتن رو بزار کنار و حرف بزن.
دستاش رو به هم مالید و گفت:
_خیلی خب باشه!...شرط اینه که!...هر اتفاقی افتاد...هر چیزی که دیدید...هر چیزی که شنیدید...حق ندارید دیوونگی کنید و بزارید برید...حرفام که تموم شد اون موقع هر کاری خواستید بکنید!
کلافه چشمام رو بستم و با پاهام به زمین ضرب گرفتم...خواستم حرف بزنم که دستش سمت نقاب روی صورتش رفت!
سرش پایین بود و کم کم داشت اون نقاب رو میاورد بالا.
موهای بلند و مشکیش پایین افتاد پس کسی که همه ی اینکار هارو کرده زن بوده!
باید بهش دستخوش گفت...به عنوان یه زن خوب عمل کرده.
موهاش جلوی صورتش بود...آروم صورتش رو آورد بالا و من کل بدنم یخ زد!
یه لحظه قلبم از حرکت وایساد.
اون...اون...زندست!... پروانه ی من!
پوزخندی زد و با چشمای سردش به یونا خیره شد و گفت:
_یونا خودت میگی یا من شروع کنم!؟
یونا از استرس سرش رو ضربدری تکون میداد و آروم با بغض زمزمه کرد:
یونا: التماست میکنم!...خواهش میکنم نگو!... لطفاً!
خنده ی هیستریکی سر داد و گفت:
_یه قاتل اجاره ای نباید انقدر روحیش لطیف باشه!...یالا!...حرف بزن!...بگو به جای من تو باید مجازات میشدی...تهیونگ به جای باید تورو مجازات میکرد...من تاوان کار هایی که نکردم و چیزایی که ازشون خبر نداشتم رو پس دادم...اما حالا تو حقیقتی که مخفی کردی فاش کن...بگو چجوری یک سال همه ی مارو احمق فرض کردی...به تیان و تهیونگ بگو منم توی نقشه قتل خواهرتون دست دارم!...بگو حلقه اصلی قتل منم!
ادامه دارد....
با اینکه سرم درد میکرد براتون نوشتم^^^^
مغزم توان تحلیل رفتن نداشت!
با کلافگی که سعی میکردم مخفیش کنم گفتم:
تهیونگ: منظورت چیه؟!
چشم تو چشم یونا بود!...یونا که از ترس داشت قالب تهی میرفت...با دستاش داشت دیوار چنگ میزد...و اون یکی دستش روی قلبش بود!
همون طور که خیره به یونا لب باز کرد:
_منظور خاصی ندارم!...اما حتماً میخواید همه چیزو از سیر تا پیاز بفهمید درسته...پس منم همه چیزو میگم...ولی یه شرطی داره!...اگه شرط رو قبول میکنید...منم قضیه رو کش نمیدم و همه چیزو میگم.
میون: بستگی داره شرط چی باشه!
با اینکه اون نقاب روی صورتش جلوی همه چیزو گرفته بود اما میتونستم خیلی راحت متوجه بشم که زیر اون نقاب داره هر هر میخنده و پوزخند میزنه!...کاری نداشت!
سمت یونا آروم آروم قدم برداشت و یونا از ترس بیشتر به دیوار چنگ میزد...اینجا چه خبره؟!...چرا جدیداً همه دارن زیرآبی میزنن؟!
دقیقاً روبه روی یونا بود... یه جوری بهش خیره شده بود که انگار از ترسیدنش خوشش میومد.
_شرط رو قبول میکنید یا نه؟!
تیان: چرا انقدر در تلاشی برای اینکه این شرط رو قبول کنیم الان خودمون تنهاییم...هیچکس جز ما اینجا نیست... واقعاً عجیبه که انقدر مطمئن اومدی اینجا فکر نکردی شاید یکی دیوونه شد و یه بلایی سرت آورد؟!
پوزخند صداداری زد و گفت:
_تیان!...پسر عاقلی هستی اما اینجا یکم کوچیک فکر کردی!...اگه اینجا کوچکترین بلایی سره من بیاد...یه دوست عزیزی...به پلیس اطلاع میده که چندین تا مافیای کارکشته و همچنین یه قاتل اجاره ای توی این کلاب هستن...و پلیس هم بلافاصله میاد اینجا و همتون رو دستگیر میکنه....ماشالا سابقه همتون هم که طلایی!
یه گوشم در بود یه گوشم دروازه!...به حرفاش توجه ای نمیکردم....اما!... اما!...اون گفت قاتل اجاره ای!؟
بدون فکر کردن نگاهم روی یونا میخ شد که اونجوری از ترس و استرس داشت به خودش میپیچید!
تهیونگ: تو...تو...گفتی قاتل اجاره ای؟!
نفس عمیقی کشید و پایین خیره شد و کاملاً جدی تر از قبل گفت:
_شرط رو قبول میکنید یا نه؟!
قبل از اینکه کسی بخواد حرفی بزنه...کلافه دستی به موهام کشیدم و گفتم:
تهیونگ:قبوله!
انگار منتظر همین لحظه بود!
_همه شرط رو قبول میکنن؟
لعنتی!...دیگه داشت حوصلم رو سر میبرد...سعی کردم خونسرد باشم گفتم:
تهیونگ: خوب بلدی با کلمات بازی کنی...ولی الان وقتش نیست...طفره رفتن رو بزار کنار و حرف بزن.
دستاش رو به هم مالید و گفت:
_خیلی خب باشه!...شرط اینه که!...هر اتفاقی افتاد...هر چیزی که دیدید...هر چیزی که شنیدید...حق ندارید دیوونگی کنید و بزارید برید...حرفام که تموم شد اون موقع هر کاری خواستید بکنید!
کلافه چشمام رو بستم و با پاهام به زمین ضرب گرفتم...خواستم حرف بزنم که دستش سمت نقاب روی صورتش رفت!
سرش پایین بود و کم کم داشت اون نقاب رو میاورد بالا.
موهای بلند و مشکیش پایین افتاد پس کسی که همه ی اینکار هارو کرده زن بوده!
باید بهش دستخوش گفت...به عنوان یه زن خوب عمل کرده.
موهاش جلوی صورتش بود...آروم صورتش رو آورد بالا و من کل بدنم یخ زد!
یه لحظه قلبم از حرکت وایساد.
اون...اون...زندست!... پروانه ی من!
پوزخندی زد و با چشمای سردش به یونا خیره شد و گفت:
_یونا خودت میگی یا من شروع کنم!؟
یونا از استرس سرش رو ضربدری تکون میداد و آروم با بغض زمزمه کرد:
یونا: التماست میکنم!...خواهش میکنم نگو!... لطفاً!
خنده ی هیستریکی سر داد و گفت:
_یه قاتل اجاره ای نباید انقدر روحیش لطیف باشه!...یالا!...حرف بزن!...بگو به جای من تو باید مجازات میشدی...تهیونگ به جای باید تورو مجازات میکرد...من تاوان کار هایی که نکردم و چیزایی که ازشون خبر نداشتم رو پس دادم...اما حالا تو حقیقتی که مخفی کردی فاش کن...بگو چجوری یک سال همه ی مارو احمق فرض کردی...به تیان و تهیونگ بگو منم توی نقشه قتل خواهرتون دست دارم!...بگو حلقه اصلی قتل منم!
ادامه دارد....
با اینکه سرم درد میکرد براتون نوشتم^^^^
۵.۵k
۲۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.