دکتر مافیا پارت ۲۰
________
*پرش زمانی به فردا ساعت ۳بعدازظهر*
ویو ا/ت
تهیونگییییی
تهیونگ: جانم چی شده
ا/ت : میگم بیا درباره ی عروسی حرف بزنیم هنوز مشخص نکردیم کی باشه
تهیونگ: باشه
ا/ت : میگم همون هفته بعد اوکیه؟
تهیونگ : آره موافقم
ا/ت : پس بریم کاراش رو کنیم؟
تهیونگ:بریم
آنا و کوک: ماهم میایمم
تهیونگ و ا/ت: از دست شما دوتا باشه بیاید
* بهم نگاه میکنن و بعدش شروع به خندیدن میکنن*
آنا: کاملا برازنده ی همید
تهیونگ: خوب آماده شید میخوایم الان بریم
آنا و کوک : رفتیم
تهیونگ:*خنده* ا/ت
ا/ت :جان؟
تهیونگ: ازت ممنونم بابت همه چی هم باعث شدی زندگی من رنگ بگیره هم کوک خواهرش رو پیدا کنه از وقتی کوک با من بود ندیده بودم اینجوری خوشحالی کنه
ا/ت: تهیونگی*بغض*
آنا: اومدم شما چرا حاضر نشدید
تهیونگ: درگیر حرف زدن بودیم خوب بریم*دیگه رفتن حاضر شدن و رفتن پاساژ و کلی خرید کردن لباس عروس و داماد رو حلقه دیگهههه و تالار هم رزو کردن
تهیونگ و کوک: خسته شدیممم
آنا و ا/ت: لطفا این آخریشه
ا/ت: عه دفعه قبل که آمدیم تو اینجوری بودیا
تهیونگ: آره منم مثل تو میگم خودت برو ما همینجا وایسادیم
ا/ت:باشه بیا بریم آنا
رفتن به مغازه که ا/ت یه لباس دید و خیلی ازش خوشش اومد
ا/ت: هعی آنا این چطوره
آنا: وایی خیلی قشنگه میگم ست کنیمش؟ هم خودت بخری هم من؟
ا/ت: موافقم *دوتا لباس با رنگ های آبی و سبز (رنگ های مورد علاقه من) برداشت*
ا/ت: بیا *آبی رو داد* من برم بپوشم
آنا: باشه
ا/ت رفت پرو کرد و اومد
انا: عررر خیلی بهت میاد حالا نوبت منه
ا/ت لباسش رو عوض کرد و آنا رفت پوشید ولی وقتی اومد بیرون ا/ت نبود! لباسش رو عوض کرد و رفت دنبال ا/ت پیداش نکرد
انا : وایی الان چیکار کنمممم
تهیونگگ
انا از مغازه رفت بیرون و تهیونگ صدا میکرد که
انا: تهیونگ کوک
کوک : آنا چیشده؟
بنگگگگ
*پرش زمانی به فردا ساعت ۳بعدازظهر*
ویو ا/ت
تهیونگییییی
تهیونگ: جانم چی شده
ا/ت : میگم بیا درباره ی عروسی حرف بزنیم هنوز مشخص نکردیم کی باشه
تهیونگ: باشه
ا/ت : میگم همون هفته بعد اوکیه؟
تهیونگ : آره موافقم
ا/ت : پس بریم کاراش رو کنیم؟
تهیونگ:بریم
آنا و کوک: ماهم میایمم
تهیونگ و ا/ت: از دست شما دوتا باشه بیاید
* بهم نگاه میکنن و بعدش شروع به خندیدن میکنن*
آنا: کاملا برازنده ی همید
تهیونگ: خوب آماده شید میخوایم الان بریم
آنا و کوک : رفتیم
تهیونگ:*خنده* ا/ت
ا/ت :جان؟
تهیونگ: ازت ممنونم بابت همه چی هم باعث شدی زندگی من رنگ بگیره هم کوک خواهرش رو پیدا کنه از وقتی کوک با من بود ندیده بودم اینجوری خوشحالی کنه
ا/ت: تهیونگی*بغض*
آنا: اومدم شما چرا حاضر نشدید
تهیونگ: درگیر حرف زدن بودیم خوب بریم*دیگه رفتن حاضر شدن و رفتن پاساژ و کلی خرید کردن لباس عروس و داماد رو حلقه دیگهههه و تالار هم رزو کردن
تهیونگ و کوک: خسته شدیممم
آنا و ا/ت: لطفا این آخریشه
ا/ت: عه دفعه قبل که آمدیم تو اینجوری بودیا
تهیونگ: آره منم مثل تو میگم خودت برو ما همینجا وایسادیم
ا/ت:باشه بیا بریم آنا
رفتن به مغازه که ا/ت یه لباس دید و خیلی ازش خوشش اومد
ا/ت: هعی آنا این چطوره
آنا: وایی خیلی قشنگه میگم ست کنیمش؟ هم خودت بخری هم من؟
ا/ت: موافقم *دوتا لباس با رنگ های آبی و سبز (رنگ های مورد علاقه من) برداشت*
ا/ت: بیا *آبی رو داد* من برم بپوشم
آنا: باشه
ا/ت رفت پرو کرد و اومد
انا: عررر خیلی بهت میاد حالا نوبت منه
ا/ت لباسش رو عوض کرد و آنا رفت پوشید ولی وقتی اومد بیرون ا/ت نبود! لباسش رو عوض کرد و رفت دنبال ا/ت پیداش نکرد
انا : وایی الان چیکار کنمممم
تهیونگگ
انا از مغازه رفت بیرون و تهیونگ صدا میکرد که
انا: تهیونگ کوک
کوک : آنا چیشده؟
بنگگگگ
۲۱.۱k
۰۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.