رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
#قسمت_سی_و_نهم
لبخندی به روی همشون پاشیدمو رفتم سمت آقای سعادت و باهاش دست دادم و گفتم:
- من واقعا عذر می خوام داشتم می اومدم خدمتتون که یکی از مریضا وضعییتش وخیم شد به هرحال شرمنده ام...
خانوم سعادت دستشو تو هوا پیچ و تابی دادو در حالی که با اون یکی دستش با گردنبند مرواریدش بازی میکرد گفت:
- وای دشمنت شرمنده پندار جان....من موندم شما خسته نمیشی از صبح تا شب با این دیوونه ها سروکار داری؟؟
از حرفش خیلی ناراحت و عصبی شدم ولی خوب نمی تونستم جوابی بدم برای همین به پوزخندی اکتفا کردم....
خانواده سعادت یکم دیگه رو مخ من راه رفتن ساعت از دو گذشته بود که بالاخره تشریفشونو بردن....من یه خداحافظی سر سری باهاشون کردم و سریع رفتم تو اتاق تا به شهیاد زنگ بزنم...به بوق دوم نرسید که گوشی رو جواب داد می دونستم الان کلی توپش پره و می خواد سرم دادو بیداد کنه
-نه تو واقعا روت شده زنگ بزنی همینجوری منو گذاشتی اینجا رفتی؟
با خونسردی گفتم:
- امون بده پسر اول سلام
شهیاد-گیریم که علیک سلام جواب منو بده
-خوب پسر خودت که می دونی چرا اومدم اگه نمی اومدم دیگه تو امنیت نداشتی بیای تو محله هاااا تازه بهت لطف کردم
شهیاد عصبی گفت:
- آره جون عمه ات...
با عصبانیت گفتم:
- بچه پرو درست صحبت کن به عمه من چیکار داری؟
شهیاد خندیدو گفت:
- اصلا تو عمه داری که اینجوری جبهه گرفتی؟
-بالاخره هرچی ....
شهیاد گفت:
- ای تو روحت پندار بیا دیگه پسر مهمونای عزیز رفتن که الحمدالله
نفسمو محکم دادم بیرون گفتم:
- آره رفتن ..شرشون کنده شد فعلا البته ...حال دختره چطوره چی شده وضعییتش چطوره با دکترش صحبت کردی؟
-اوههههههه چه خبره یکی یکی بپرس برادر من
-خوب حالا تو یکی یکی جواب بده
شهیاد-دختره فعلا بیهوشه ...دستش شکسته سرشم همینطور ولی خوب خدارو شکر خونریزی داخلی و این حرفها نداره
-خوب مواد مصرف کرده بود؟
شهیاد-نه بابا هیچی جواب آزمایشش یه ساعت پیش اومد ...همون که خودمون عینا دیدیم درسته پرتش کردن پندار..یه فکری از اون موقع عین خوره داره مغزمو می خوره؟
-چی؟
با من و من گفتم:
- میگم نکنه دزدیده بودنش ..نکنه..
یهو مامان در اتاق رو باز کرد با اخم وارد شد منم پریدم وسط حرف شهیادو گفتم:
-شهیاد خودم باهات تماس میگیرم
بدون اینکه منتظر حرفی از جانب اون باشم قطع کردم
باید حرفمو به مامان میزدم می دونم خیلی ازم عصبیه الان کلی حرف می خواد بارم کنه ولی حرف سر یه عمر زندگیم بود حرف یه روز دوروز نبود که بی خیالش
باشم...خودمو برای همه حرفهای مامان آماده کردم البته پولاد آبدیده شده بودم
این اولین بارش نبود که برام دختری رو زیر سر داشت که من دوست نداشتمو نمی خواستمش ولی نمیدونم چرا روی آتوسا بیشتر تاکید میکرد...
درسته مامانم بودو خیر صلاح منو می خواست ولی این دخترایی که مامان برام انتخاب میکرد هیچکدومشون معیارهای همسر ایده آل منو نداشتن
با لبخندی چند قدم رفتم نزدیک تر و گفتم:
- جانم مامان چی شده؟
یه نگاه مشکوک بهم کردو با همون اخم گفت:
-با کی حرف می زدی؟
با تعجب بهش نگاه کردمو گفتم:
-با شهیاد چطور ؟؟؟
مامان عصبی یه قدم اومد نزدیک ترو گفت:
-به حساب اونم میرسم ...اونو فرستادم دنبال تو اونوقت رفت و دیگه برنگشت...
نویسنده: #بیسان_تیته
#قسمت_سی_و_نهم
لبخندی به روی همشون پاشیدمو رفتم سمت آقای سعادت و باهاش دست دادم و گفتم:
- من واقعا عذر می خوام داشتم می اومدم خدمتتون که یکی از مریضا وضعییتش وخیم شد به هرحال شرمنده ام...
خانوم سعادت دستشو تو هوا پیچ و تابی دادو در حالی که با اون یکی دستش با گردنبند مرواریدش بازی میکرد گفت:
- وای دشمنت شرمنده پندار جان....من موندم شما خسته نمیشی از صبح تا شب با این دیوونه ها سروکار داری؟؟
از حرفش خیلی ناراحت و عصبی شدم ولی خوب نمی تونستم جوابی بدم برای همین به پوزخندی اکتفا کردم....
خانواده سعادت یکم دیگه رو مخ من راه رفتن ساعت از دو گذشته بود که بالاخره تشریفشونو بردن....من یه خداحافظی سر سری باهاشون کردم و سریع رفتم تو اتاق تا به شهیاد زنگ بزنم...به بوق دوم نرسید که گوشی رو جواب داد می دونستم الان کلی توپش پره و می خواد سرم دادو بیداد کنه
-نه تو واقعا روت شده زنگ بزنی همینجوری منو گذاشتی اینجا رفتی؟
با خونسردی گفتم:
- امون بده پسر اول سلام
شهیاد-گیریم که علیک سلام جواب منو بده
-خوب پسر خودت که می دونی چرا اومدم اگه نمی اومدم دیگه تو امنیت نداشتی بیای تو محله هاااا تازه بهت لطف کردم
شهیاد عصبی گفت:
- آره جون عمه ات...
با عصبانیت گفتم:
- بچه پرو درست صحبت کن به عمه من چیکار داری؟
شهیاد خندیدو گفت:
- اصلا تو عمه داری که اینجوری جبهه گرفتی؟
-بالاخره هرچی ....
شهیاد گفت:
- ای تو روحت پندار بیا دیگه پسر مهمونای عزیز رفتن که الحمدالله
نفسمو محکم دادم بیرون گفتم:
- آره رفتن ..شرشون کنده شد فعلا البته ...حال دختره چطوره چی شده وضعییتش چطوره با دکترش صحبت کردی؟
-اوههههههه چه خبره یکی یکی بپرس برادر من
-خوب حالا تو یکی یکی جواب بده
شهیاد-دختره فعلا بیهوشه ...دستش شکسته سرشم همینطور ولی خوب خدارو شکر خونریزی داخلی و این حرفها نداره
-خوب مواد مصرف کرده بود؟
شهیاد-نه بابا هیچی جواب آزمایشش یه ساعت پیش اومد ...همون که خودمون عینا دیدیم درسته پرتش کردن پندار..یه فکری از اون موقع عین خوره داره مغزمو می خوره؟
-چی؟
با من و من گفتم:
- میگم نکنه دزدیده بودنش ..نکنه..
یهو مامان در اتاق رو باز کرد با اخم وارد شد منم پریدم وسط حرف شهیادو گفتم:
-شهیاد خودم باهات تماس میگیرم
بدون اینکه منتظر حرفی از جانب اون باشم قطع کردم
باید حرفمو به مامان میزدم می دونم خیلی ازم عصبیه الان کلی حرف می خواد بارم کنه ولی حرف سر یه عمر زندگیم بود حرف یه روز دوروز نبود که بی خیالش
باشم...خودمو برای همه حرفهای مامان آماده کردم البته پولاد آبدیده شده بودم
این اولین بارش نبود که برام دختری رو زیر سر داشت که من دوست نداشتمو نمی خواستمش ولی نمیدونم چرا روی آتوسا بیشتر تاکید میکرد...
درسته مامانم بودو خیر صلاح منو می خواست ولی این دخترایی که مامان برام انتخاب میکرد هیچکدومشون معیارهای همسر ایده آل منو نداشتن
با لبخندی چند قدم رفتم نزدیک تر و گفتم:
- جانم مامان چی شده؟
یه نگاه مشکوک بهم کردو با همون اخم گفت:
-با کی حرف می زدی؟
با تعجب بهش نگاه کردمو گفتم:
-با شهیاد چطور ؟؟؟
مامان عصبی یه قدم اومد نزدیک ترو گفت:
-به حساب اونم میرسم ...اونو فرستادم دنبال تو اونوقت رفت و دیگه برنگشت...
۴.۳k
۰۹ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.