پارت 22
پارت 22
ویوی یونجون:
چون به بومگیو اعتماد کامل داشتم، و بعد سوبین تنها کسی بود که همیشه پشتم بود، از حق نگذریم تهیون هم کنارم بود، به هر دوشون کل ماجرا رو گفتم، از روز اول تا زمانی که فهمیدم یه حسی به سوبین دارم که با هیچکس تجربش نکردم، و اون لحظه بود که از جواب تهیون تعجب کردم:اسمه حست عشقه... صداش مثل همیشه سرد بود، ولی تو چشماش برق محبت مهربونی خاصی بود که وقتی رد نگاهشو گرفتم به بومگیو رسیدم... تهیون و بومگیو دو سال بود که باهم بودن، دوتا عاشق با کلی تفاوت... تهیون برخلاف بومگیو که این عشق رو انکار میکرد، همیشه همه جا این عشق رو نشون میداد، تا همه بفهمن بومگیو فقط مال یه نفره.. و اونم خودشه و بس.. بومگیو:تهیون راست میگه... جوری که تو از سوبین گفتی و برق چشمات همچی رو معلوم کرد.. تو عاشق سوبین شدی... تهیون:ولی... گفتی نمیدونی سوبین کجاست، درسته؟ یونجون:نه.. نمیدونم... فقط یه نامه.. همین! بومگیو: قول داده برمیگرده، مگه نگفتی پای قولش میمونه؟ تو به هیچکس انقدر اطمینان نداری، پس اگه انقدر مطمعنی، برمیگرده.. منتظرش بمون و فراموشش نکن... بعد از کلی حرف با اون دو نفر، حالم یه ذره بهتر شد... اطمینان قلبی داشتم که سوبین برمیگرده، ولی عقلم اجازه نمیداد قبول کنم... با قاطعیت رد میکرد.. و این منو میترسوند
ویوی یونجون:
چون به بومگیو اعتماد کامل داشتم، و بعد سوبین تنها کسی بود که همیشه پشتم بود، از حق نگذریم تهیون هم کنارم بود، به هر دوشون کل ماجرا رو گفتم، از روز اول تا زمانی که فهمیدم یه حسی به سوبین دارم که با هیچکس تجربش نکردم، و اون لحظه بود که از جواب تهیون تعجب کردم:اسمه حست عشقه... صداش مثل همیشه سرد بود، ولی تو چشماش برق محبت مهربونی خاصی بود که وقتی رد نگاهشو گرفتم به بومگیو رسیدم... تهیون و بومگیو دو سال بود که باهم بودن، دوتا عاشق با کلی تفاوت... تهیون برخلاف بومگیو که این عشق رو انکار میکرد، همیشه همه جا این عشق رو نشون میداد، تا همه بفهمن بومگیو فقط مال یه نفره.. و اونم خودشه و بس.. بومگیو:تهیون راست میگه... جوری که تو از سوبین گفتی و برق چشمات همچی رو معلوم کرد.. تو عاشق سوبین شدی... تهیون:ولی... گفتی نمیدونی سوبین کجاست، درسته؟ یونجون:نه.. نمیدونم... فقط یه نامه.. همین! بومگیو: قول داده برمیگرده، مگه نگفتی پای قولش میمونه؟ تو به هیچکس انقدر اطمینان نداری، پس اگه انقدر مطمعنی، برمیگرده.. منتظرش بمون و فراموشش نکن... بعد از کلی حرف با اون دو نفر، حالم یه ذره بهتر شد... اطمینان قلبی داشتم که سوبین برمیگرده، ولی عقلم اجازه نمیداد قبول کنم... با قاطعیت رد میکرد.. و این منو میترسوند
۲.۴k
۲۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.