ندیمه عمارت p:⁸
درک این حس واقعا برام سخته...با رسیدن به آسانسور دکمه بالا اومدنشو زدم ...خیلی طول نکشید که درش جلوم باز شد ...وارد شدم و هم کف و زدم..عجیب بود توی این وقت روز اینقدر خلوت باشه !....بیخیال منتظر موندم ..که اسانسور با ضرب وایستاد و که با گرفتن میله کنارش تعادلمو حفظ کردم ..این دیگه چه مرگش شد؟؟!.... نگاهی به طبقش کردم بین طبقه ۱۵ و ۱۶ بود...هوفف کلافه ای کشیدم که برق اسانسور رفت عجب شانسی!... کلافه با مشت زدم به در که صدای بدی تولید کرد ...اخه کی توی این وقت روز با اون همه سر و صدا ...صدای منو میشنوه!!!...کتمو انداختم زمین ..نه اینجوری نمی شه ...با صدای بلندی داد زدم کمک ..اما بازم خبری نشد ...مشت های پی در پیم ..اعصاب خودمم داغون کرده بود بی جون تکیه دادم و نشستم کف آسانسور.....
:کسی اونجاس؟؟
با فکر به اینکه یکی بالاخره پیدا شد تا بلکه کاری بکنه...گفتم :بله ..اگه میشه بسپرید یکی کلید اسانسور و بیاره ...
وقتی جوابی نشنیدم اخم کرده گفتم:خانم؟؟؟..اونجایین!
که اینبار صدا واضح تر اومد..:هامین تویی؟
با گفتن این کلمه انگار که صداش برام اشنا اومد اخمم از بین رفت و گفتم:هایون...
هایون:چیه؟
نفسمو بیرون دادم و گفتم:تازه میگی چیه ...بپر برو کلید و بیار بابا...
هایون:شرمنده خرگوش نیستم...بعدشم یه خواهشی لطفانی چیزی ...همنطور خشک و خالی پس ادبت کو...
چشمامو روی هم فشار دادم و حرصی گفتم:هایون حرصم و در نیار الان کاملا به هم ریختم..
هایون:اقای محترم تیکه هاتو از زیر دست و پا جمع کن تا بهم ریخته نباشی..
واقعا خیلی سعی داشتم اروم جلوه بدم ...این جا گیر کردن یه طرف ...طرف حساب شدن با هایون یه طرف دیگه..
هایون:ولی بنظرم اینا همه علائم کوریه...اخه برگه به اون بزرگی و کورام میبینن...تو دیگه مشکلت خیلی حاده...
اروم پیشونیم و ماساژ دادم و گفتم:ندیدمش..گفتم که اوکی نیستم...
هایون:مممم دلیل منطقی بود...
هامین:سوالات تموم شد...میخوای برو کلید و بیار ...اصلا تعارف ندارم..
هایون:کلید واسه چی؟
عصبی زدم به در و گفتم:هایون خنگ بازی در نیار ...کلید واسه چیهه...واسه اینکه این در و وا کنی..
هایون:خب کلید لازم نیست که...
واقعا داشت اعصاب خورد شدمو رنده میکرد قبل از اینکه صدام بلند شه بخوام چیزی بگم چیزی محکم به در خورد که یکم از هم باز شد...متعجب به در خیره بود که از اون فاصله کم که نور اومد تو چشم هایون نمایان شد...این دختر واقعا نوبره!!...
هایون:حالت خوبه پازل؟؟...دیدی کلید نمی خواست...
خواستم چیزی بگم که گفت:یه لحظه وایسا ...
با فشار یکم از در و فاصله داد و بافشار بیشتر در و کامل باز کرد ....چون آسانسور بین دو تا طبقه گیر کرده بود فقط نصف راه واسه رفتن به طبقه بالایی بود...
هایون:بیا دستت و بدع من...
اروم دستشو گرفتم و بازور اون و زحمت خودم و کشیدم بالا و با نفس نفس پخش زمین شدم....بعد یه مین نگام افتاد به هایون که داشت لباساشو پاک میکرد ...از جام بلند شدم روبه روش وایستادم که انگار تازه متوجه ام شد لبخند دندون نمایی زد و گفت: خواهش میکنم وظیفه بود...
با چشم های ریز شده گفتم:با چی زدی به در...
اروم نگاش رفت روی گچ پاش که با بهت بهش نگاه کردم...
هایون:میدونی اسانسور هاتون اصلا استاندارد ندارن...
هامین:استاندارد یه گچ یه کیلویی و واقعا ندارن...
به گچ پاش اشاره کردم و گفتم:دختر اینو زدن پات خوب شه نزدن که بجا پاره سنگ استفاده کنی...
هایون:ادم باید دیدشو به همه چی تغییر بده ... مثبت فکر ببین چه خوب نجاتت دادم اصلا حال کردی...وقت کردی حال کنی...تازشم یه جورایی جبران مربایی بود که دادم به خوردت همین..
با گفتن جمله اخر چشم ازم گرفت و به پشت سرم و اطراف نگاه میکرد ..الان داشت عذرخواهی میکرد؟؟!!!..
خنده ای کوچیکی گوشه لبم نشوندم و گفتم:الان داری معذرت خواهی میکنی؟؟!!
حرفم تموم نشده بود که اخماش رفت تو هم ...
هایون:کی از تو معذرت خواست بابا جو گرفتت...
با خنده نمایشی سرمو عقب بردم و گفتم:معذرت خواهیت و میپذیرم هر چند متفاوت بود!..
عصبی نگاه کرد و زیر لب چیزی گفت که اروم خندیدم ..
هامین:میخوای من برم راحت غر بزنی یا فحش بدی؟
هایون:من غر نمی زنم...توهم ازادی که بری ...
هامین:خیله خب تنهات میزارم ولی اگه پشت سرم حرف بزنی امیدوارم موهات گیر کنه به یه چیزی درم نیاد..
:کسی اونجاس؟؟
با فکر به اینکه یکی بالاخره پیدا شد تا بلکه کاری بکنه...گفتم :بله ..اگه میشه بسپرید یکی کلید اسانسور و بیاره ...
وقتی جوابی نشنیدم اخم کرده گفتم:خانم؟؟؟..اونجایین!
که اینبار صدا واضح تر اومد..:هامین تویی؟
با گفتن این کلمه انگار که صداش برام اشنا اومد اخمم از بین رفت و گفتم:هایون...
هایون:چیه؟
نفسمو بیرون دادم و گفتم:تازه میگی چیه ...بپر برو کلید و بیار بابا...
هایون:شرمنده خرگوش نیستم...بعدشم یه خواهشی لطفانی چیزی ...همنطور خشک و خالی پس ادبت کو...
چشمامو روی هم فشار دادم و حرصی گفتم:هایون حرصم و در نیار الان کاملا به هم ریختم..
هایون:اقای محترم تیکه هاتو از زیر دست و پا جمع کن تا بهم ریخته نباشی..
واقعا خیلی سعی داشتم اروم جلوه بدم ...این جا گیر کردن یه طرف ...طرف حساب شدن با هایون یه طرف دیگه..
هایون:ولی بنظرم اینا همه علائم کوریه...اخه برگه به اون بزرگی و کورام میبینن...تو دیگه مشکلت خیلی حاده...
اروم پیشونیم و ماساژ دادم و گفتم:ندیدمش..گفتم که اوکی نیستم...
هایون:مممم دلیل منطقی بود...
هامین:سوالات تموم شد...میخوای برو کلید و بیار ...اصلا تعارف ندارم..
هایون:کلید واسه چی؟
عصبی زدم به در و گفتم:هایون خنگ بازی در نیار ...کلید واسه چیهه...واسه اینکه این در و وا کنی..
هایون:خب کلید لازم نیست که...
واقعا داشت اعصاب خورد شدمو رنده میکرد قبل از اینکه صدام بلند شه بخوام چیزی بگم چیزی محکم به در خورد که یکم از هم باز شد...متعجب به در خیره بود که از اون فاصله کم که نور اومد تو چشم هایون نمایان شد...این دختر واقعا نوبره!!...
هایون:حالت خوبه پازل؟؟...دیدی کلید نمی خواست...
خواستم چیزی بگم که گفت:یه لحظه وایسا ...
با فشار یکم از در و فاصله داد و بافشار بیشتر در و کامل باز کرد ....چون آسانسور بین دو تا طبقه گیر کرده بود فقط نصف راه واسه رفتن به طبقه بالایی بود...
هایون:بیا دستت و بدع من...
اروم دستشو گرفتم و بازور اون و زحمت خودم و کشیدم بالا و با نفس نفس پخش زمین شدم....بعد یه مین نگام افتاد به هایون که داشت لباساشو پاک میکرد ...از جام بلند شدم روبه روش وایستادم که انگار تازه متوجه ام شد لبخند دندون نمایی زد و گفت: خواهش میکنم وظیفه بود...
با چشم های ریز شده گفتم:با چی زدی به در...
اروم نگاش رفت روی گچ پاش که با بهت بهش نگاه کردم...
هایون:میدونی اسانسور هاتون اصلا استاندارد ندارن...
هامین:استاندارد یه گچ یه کیلویی و واقعا ندارن...
به گچ پاش اشاره کردم و گفتم:دختر اینو زدن پات خوب شه نزدن که بجا پاره سنگ استفاده کنی...
هایون:ادم باید دیدشو به همه چی تغییر بده ... مثبت فکر ببین چه خوب نجاتت دادم اصلا حال کردی...وقت کردی حال کنی...تازشم یه جورایی جبران مربایی بود که دادم به خوردت همین..
با گفتن جمله اخر چشم ازم گرفت و به پشت سرم و اطراف نگاه میکرد ..الان داشت عذرخواهی میکرد؟؟!!!..
خنده ای کوچیکی گوشه لبم نشوندم و گفتم:الان داری معذرت خواهی میکنی؟؟!!
حرفم تموم نشده بود که اخماش رفت تو هم ...
هایون:کی از تو معذرت خواست بابا جو گرفتت...
با خنده نمایشی سرمو عقب بردم و گفتم:معذرت خواهیت و میپذیرم هر چند متفاوت بود!..
عصبی نگاه کرد و زیر لب چیزی گفت که اروم خندیدم ..
هامین:میخوای من برم راحت غر بزنی یا فحش بدی؟
هایون:من غر نمی زنم...توهم ازادی که بری ...
هامین:خیله خب تنهات میزارم ولی اگه پشت سرم حرف بزنی امیدوارم موهات گیر کنه به یه چیزی درم نیاد..
۱۷۲.۷k
۰۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.