گروگان عشق
گروگان عشق
پارت 68
.
.
.
مرد گفت تو..چطوری منو پیدا کردی..ترس... ماوی گفت میکشمت...عصبی...مرد گفت من..من معذرت میخوام. منو ببخش .من اونموقع جوون بودم.بزار زنده بمونم ماوی داد زد زندگیمو نابود کردی چطور ازت بگذرم مرد گفت لطفا. بذار زنده بمونم.
ماوی گفت چی؟ واقعا فکر کردی ازت میگذرم؟... خنده عصبی... مرد گفت بهت.. بهت هرچقدر پول بخوای میدم لطفا.. لطفا بذار زنده بمونم... وحشت... ماوی رفت سمت مرد به جونگ سوک و بقیه علامت داد که برن بیرون... حالا فقط ماوی و مرد توی اتاق هستن ماوی گفت یه شرط داره مرد گفت هر چی باشه قبوله ماوی گفت ببین من ادم مهربونی هستم
( دروغ😑 )مرد گفت خب؟... ترس... ماوی گفت من نه پول میخوام.. نه اینکه اومدم اینجا جونتو بگیرم فقط یه سوال دارم مرد گفت چ. چی؟ ماوی گفت چرا منو از اونا جدا کردی ها؟ چرا سونا رو جدا نکردی مرد گفت خب.. خب معلوم بود پدر و مادرت تورو بیشتر دوست دارن. بدون هیچ دلیلی.. تو دختر منطقی بودی و اصلا چیزای بیهوده نمیخواستی برعکس خواهرت.. ترس.. ماوی گفت باشه.. خب ازت میگذرم ولی ..دفعه اخرته که وارد زندگی من میشی... عصبی... مرد گفت ب. باشه. باشه ماوی برگشت که بره.. ولی برگشت سمت مرد و گفت راستی یه چیزی یادم رفت بهت بگم.. من از بچگی ادم دروغگویی بودم. و هنوزم اون عادت برام مونده. پس... رفت سمت صورت مرد و گفت خوب بخوابی... بم و عصبی و پوزخند... چاقو رو 10 بار به شکم مرد زد و 5 بار به شونش مرد افتاد روی زمین ماوی رفت بالای سرش و خم شد مرد گفت چرا... من.... پس پایان زندگی من اینطوریه... داره خون بالا میاره... ماوی گردن مرد رو گرفت و اوردش بالا و چاقو رو گذاشت روی گلوش گفت اینم از پایان زندگیت کثیفت. تا تو باشی دیگه با من بازی نکنی... خنده ی عصبی... و چاقو رو کشید و گلوی مرد رو برید. تمام صورت و بدنش و لباساش خون الود بود ماوی رفت از اتاق بیرون جونگ سوک با دیدن ماوی وحشت کرد ولی ماوی بی تفاوت و عصبی رفت و سوار موتورش شد و رفت خونه
20 مین بعد
-درا باز شدن و همه به پله ها نگاه کردیم که دیدیم ماوی تمام بدنش خونیه و روی صورتش هم خون ریخته بلند شدم و سریع رفتم سمتش گفتم م.. ماوی. تو حالت خوبه. چیکار کردی همه اومدن ماوی به مامان نگاه کرد گفت تموم شد. بعد از کنارم رد شد و رفت اتاقش
از زبان راوی
تهیونگ سونا به مامان نگاه کردن و تهیونگ گفت مامان چی تموم شد... ترس... مامان گفت بالاخره کار خودش رو کرد سونا گفت مامان چیکار کرده... ترس... مامان گفت اون مردی که 23 سال پیش مارو دزدید. اونو کشته.. من چندبار بهش گفتم که ازش بگذره. حتی التماسش هم کردم. ولی مثل اینکه دلش اروم نمیگرفت.. ناراحت... تهیونگ و سونا دهنشون باز مونده بود سونا گفت همون.. همون دوست بابا؟... تعجب... بابا گفت اره... ناراحت...
شب ساعت 3
ماوی رفته بود بیرون.. عصبی بود اصلا اروم نمیشد تمام خاطرات بد گذشته توی ذهنش بود.. همه
( به غیر از مادر و ناره )نگرانش بودن گوشیش رو با خودش نبرده بود تهیونگ نگران و عصبی بود و همش جلوی در خونه یه راهی روی میرفت و برمیگشت تا اینکه درا باز شدن ماوی مست بود تهیونگ و بقیه رفتن سمتش سونا گفت ماوی کجا بودی چرا اینقدر دیر کردی ماوی چیزی نگفت تهیونگ گفت ماوی جواب بده ماوی گفت به هیچ کدومتون ربطی نداره گمشو سر راهم کنار.... عصبی شدید.... تهیونگ تعجب کرده بود اروم رفت کنار و ماوی ازشون رد شد و رفت اتاقش
صبح
+با نور خورشید به چشمام بیدار شدم. سرم خیلی درد میکرد بلند شدم صورتمو شستم. سر و وضعمو درست کردم رفتم پایین تا قرص بخورم. رفتم پایین همه داشتن صبحونه میخوردن سونا گفت ماوی بیا صبحونه گفتم نمیخورم... سرد...
از زبان راوی
ماوی رفت اشپزخونه و یه قرص برداشت لیوان رو پر از اب کرد و خوردش بعد رفت داخل اتاقش لباساشو پوشید و رفت بیرون
2 روز بعد
ماوی یه ذره حالش بهتر بود دیگه عصبی نبود ولی مثل قبل هم نبود.
پروفایل رو دوست دارم عوض نمیکنم🙂
پارت 68
.
.
.
مرد گفت تو..چطوری منو پیدا کردی..ترس... ماوی گفت میکشمت...عصبی...مرد گفت من..من معذرت میخوام. منو ببخش .من اونموقع جوون بودم.بزار زنده بمونم ماوی داد زد زندگیمو نابود کردی چطور ازت بگذرم مرد گفت لطفا. بذار زنده بمونم.
ماوی گفت چی؟ واقعا فکر کردی ازت میگذرم؟... خنده عصبی... مرد گفت بهت.. بهت هرچقدر پول بخوای میدم لطفا.. لطفا بذار زنده بمونم... وحشت... ماوی رفت سمت مرد به جونگ سوک و بقیه علامت داد که برن بیرون... حالا فقط ماوی و مرد توی اتاق هستن ماوی گفت یه شرط داره مرد گفت هر چی باشه قبوله ماوی گفت ببین من ادم مهربونی هستم
( دروغ😑 )مرد گفت خب؟... ترس... ماوی گفت من نه پول میخوام.. نه اینکه اومدم اینجا جونتو بگیرم فقط یه سوال دارم مرد گفت چ. چی؟ ماوی گفت چرا منو از اونا جدا کردی ها؟ چرا سونا رو جدا نکردی مرد گفت خب.. خب معلوم بود پدر و مادرت تورو بیشتر دوست دارن. بدون هیچ دلیلی.. تو دختر منطقی بودی و اصلا چیزای بیهوده نمیخواستی برعکس خواهرت.. ترس.. ماوی گفت باشه.. خب ازت میگذرم ولی ..دفعه اخرته که وارد زندگی من میشی... عصبی... مرد گفت ب. باشه. باشه ماوی برگشت که بره.. ولی برگشت سمت مرد و گفت راستی یه چیزی یادم رفت بهت بگم.. من از بچگی ادم دروغگویی بودم. و هنوزم اون عادت برام مونده. پس... رفت سمت صورت مرد و گفت خوب بخوابی... بم و عصبی و پوزخند... چاقو رو 10 بار به شکم مرد زد و 5 بار به شونش مرد افتاد روی زمین ماوی رفت بالای سرش و خم شد مرد گفت چرا... من.... پس پایان زندگی من اینطوریه... داره خون بالا میاره... ماوی گردن مرد رو گرفت و اوردش بالا و چاقو رو گذاشت روی گلوش گفت اینم از پایان زندگیت کثیفت. تا تو باشی دیگه با من بازی نکنی... خنده ی عصبی... و چاقو رو کشید و گلوی مرد رو برید. تمام صورت و بدنش و لباساش خون الود بود ماوی رفت از اتاق بیرون جونگ سوک با دیدن ماوی وحشت کرد ولی ماوی بی تفاوت و عصبی رفت و سوار موتورش شد و رفت خونه
20 مین بعد
-درا باز شدن و همه به پله ها نگاه کردیم که دیدیم ماوی تمام بدنش خونیه و روی صورتش هم خون ریخته بلند شدم و سریع رفتم سمتش گفتم م.. ماوی. تو حالت خوبه. چیکار کردی همه اومدن ماوی به مامان نگاه کرد گفت تموم شد. بعد از کنارم رد شد و رفت اتاقش
از زبان راوی
تهیونگ سونا به مامان نگاه کردن و تهیونگ گفت مامان چی تموم شد... ترس... مامان گفت بالاخره کار خودش رو کرد سونا گفت مامان چیکار کرده... ترس... مامان گفت اون مردی که 23 سال پیش مارو دزدید. اونو کشته.. من چندبار بهش گفتم که ازش بگذره. حتی التماسش هم کردم. ولی مثل اینکه دلش اروم نمیگرفت.. ناراحت... تهیونگ و سونا دهنشون باز مونده بود سونا گفت همون.. همون دوست بابا؟... تعجب... بابا گفت اره... ناراحت...
شب ساعت 3
ماوی رفته بود بیرون.. عصبی بود اصلا اروم نمیشد تمام خاطرات بد گذشته توی ذهنش بود.. همه
( به غیر از مادر و ناره )نگرانش بودن گوشیش رو با خودش نبرده بود تهیونگ نگران و عصبی بود و همش جلوی در خونه یه راهی روی میرفت و برمیگشت تا اینکه درا باز شدن ماوی مست بود تهیونگ و بقیه رفتن سمتش سونا گفت ماوی کجا بودی چرا اینقدر دیر کردی ماوی چیزی نگفت تهیونگ گفت ماوی جواب بده ماوی گفت به هیچ کدومتون ربطی نداره گمشو سر راهم کنار.... عصبی شدید.... تهیونگ تعجب کرده بود اروم رفت کنار و ماوی ازشون رد شد و رفت اتاقش
صبح
+با نور خورشید به چشمام بیدار شدم. سرم خیلی درد میکرد بلند شدم صورتمو شستم. سر و وضعمو درست کردم رفتم پایین تا قرص بخورم. رفتم پایین همه داشتن صبحونه میخوردن سونا گفت ماوی بیا صبحونه گفتم نمیخورم... سرد...
از زبان راوی
ماوی رفت اشپزخونه و یه قرص برداشت لیوان رو پر از اب کرد و خوردش بعد رفت داخل اتاقش لباساشو پوشید و رفت بیرون
2 روز بعد
ماوی یه ذره حالش بهتر بود دیگه عصبی نبود ولی مثل قبل هم نبود.
پروفایل رو دوست دارم عوض نمیکنم🙂
۵.۴k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.