ندیمه عمارت p:⁴³
...میدونید کجاست؟؟
پرستاره که حال و روزمو دید اورم شونمو گرفت و لبخند کمرنگی زد..:عزیزم..اروم باش یکم..بهتر نیست یکم توضیح بدی بهم... مشخصات بیماره و بده!
تند تند پشت سر هم گفتم:نوزده سالشه...قدش متوسطه..موهای بلند و خرمایی...
یکم فکر کرد و گفت:همونی که تصادف کرده بود؟...
با سر تند تایید کردم که گفت:حالش خوبه عزیزم ..تو بخشه..اتاق ۱۰۱..حتی یه شکستگی ساده هم نداره...
اینو که گفت یکم قلبم اروم گرفت... تشکر کردم و خواستم اروم از کنارش بگذرم که گفت:عجیبه که سالم از اون تصادف بیرون اومده...ولی رانندش بدجور اسیب دیده...از طرفیم ادم مشهوریه...
اخم مبهمی کردم و زمزمه وار گفتم :ادم مشهور؟
لبخندی زد و حالت خسته ای گرفت و گفت:اره...معمولا باعث میشه بیمارستان شلوغ بشه...پر از خبرنگار و از این حرفا...ولی نمیدونم چرا خودش رانندگی کرده!.. اینجور ادما معمولا راننده شخصی دارن؟
از حرفایی که میزد سر در نمیوردم.. آخه یه ادم مشهور با هایون...چرا باید توی ماشین باشن؟...
ا/ت:این ادم مشهور اسم نداره؟
پرستار:اممم..چرا فک کنم کیم تهیونگ...همونی که از یه خانواده اصیله...شرکتش یکی...
با چیزی که شنیدم حرفای دیگش و متوجه نمی شدم و فقط اون اسم توی ذهنم تکرار میشد... قدم بی جونم خودمو کشیدم عقبو با چشمای که اشک داشت و از شدت تعجب باز شده بود نگاش کردم که لبشو روی هم فشار داد و گفت:امیدوارم زنده بمونه...حتی نتونستیم به خانوادش اطلاع بدیم ...گوشیش توی تصادف داغون شده بود.. ولی بزودی خودشون متوجه میشن ن؟...
چشمای اشکیم و بالا ارودم و بهش خیره شدم..اورم لب زدم:..چی؟...آ..اره
لبخند گرمی زد و گفت:خوب تو برو دختر و ببین من..با بخش هماهنگ میکنم..
اخرین چیزی که متوجه شدم لبخندش بود و حتی نفهمیدم کی از کنارم گذشت...پاهام جون حرکت نداشت..انگار میخ زمین شدم...چی میگفت؟...منظورش کی بود؟...
هامین:مامان ...چی شد؟
با شنیدن صدای هامین کنار گوشم و نفس نفس هاش سمتش برگشتم...اشکم روی گونم سر خورد... نگران سوالی نگام میکرد...لبم لرزید اروم زمزمه کردم :حالش خوبه...اتاق ۱۰۱..
اینو که شنید لبخندی زد و بازومو فشار کمی داد...
هامین:من میرم پیشش...
بعدم بی معطلی دوید رفت ...منم همنجا روی زمین سر خوردم که قبل از افتادنم دستی زیر بازومو گرفت...با دیدن چهره ی اشنای جیمین...اشک توی چشمام جمع شد و چونم لرزید...:من..منظورش کی بود...کی و...گفت؟
جیمین که از هیچی خبر نداشت ترسیده بهم نگاه میکرد و با دستش اشکم و پاک کرد...کشیدم و نشوندم روی یکی از صندلی ها و گذاشت رفت...سرمو پایین گرفتمو..اشکام تند تند پایین میومد...شوک بزرگی بود بعد از بیست سال تنها خبری که ازش بشنوی این باشه... دستمو جلوی صورتم گرفتمو بلند هق زدم...دست خودم نبود...این درد و زجر واسم دیگه خیلی زیادی بود...با قرار گرفتن کسی کنارم حتی تلاشی برای بند ارودن گریم نکردم...جیمین دستمو کنار زد و بتری اب و نزدیک لبم کرد که کشیدمش عقب..
ا/ت:نمیخورم...
اروم دست کشید زیر چشمم و پیشونیم و بوسید...کشیدم توی بغلشو محکم فشارم داد...
پرستاره که حال و روزمو دید اورم شونمو گرفت و لبخند کمرنگی زد..:عزیزم..اروم باش یکم..بهتر نیست یکم توضیح بدی بهم... مشخصات بیماره و بده!
تند تند پشت سر هم گفتم:نوزده سالشه...قدش متوسطه..موهای بلند و خرمایی...
یکم فکر کرد و گفت:همونی که تصادف کرده بود؟...
با سر تند تایید کردم که گفت:حالش خوبه عزیزم ..تو بخشه..اتاق ۱۰۱..حتی یه شکستگی ساده هم نداره...
اینو که گفت یکم قلبم اروم گرفت... تشکر کردم و خواستم اروم از کنارش بگذرم که گفت:عجیبه که سالم از اون تصادف بیرون اومده...ولی رانندش بدجور اسیب دیده...از طرفیم ادم مشهوریه...
اخم مبهمی کردم و زمزمه وار گفتم :ادم مشهور؟
لبخندی زد و حالت خسته ای گرفت و گفت:اره...معمولا باعث میشه بیمارستان شلوغ بشه...پر از خبرنگار و از این حرفا...ولی نمیدونم چرا خودش رانندگی کرده!.. اینجور ادما معمولا راننده شخصی دارن؟
از حرفایی که میزد سر در نمیوردم.. آخه یه ادم مشهور با هایون...چرا باید توی ماشین باشن؟...
ا/ت:این ادم مشهور اسم نداره؟
پرستار:اممم..چرا فک کنم کیم تهیونگ...همونی که از یه خانواده اصیله...شرکتش یکی...
با چیزی که شنیدم حرفای دیگش و متوجه نمی شدم و فقط اون اسم توی ذهنم تکرار میشد... قدم بی جونم خودمو کشیدم عقبو با چشمای که اشک داشت و از شدت تعجب باز شده بود نگاش کردم که لبشو روی هم فشار داد و گفت:امیدوارم زنده بمونه...حتی نتونستیم به خانوادش اطلاع بدیم ...گوشیش توی تصادف داغون شده بود.. ولی بزودی خودشون متوجه میشن ن؟...
چشمای اشکیم و بالا ارودم و بهش خیره شدم..اورم لب زدم:..چی؟...آ..اره
لبخند گرمی زد و گفت:خوب تو برو دختر و ببین من..با بخش هماهنگ میکنم..
اخرین چیزی که متوجه شدم لبخندش بود و حتی نفهمیدم کی از کنارم گذشت...پاهام جون حرکت نداشت..انگار میخ زمین شدم...چی میگفت؟...منظورش کی بود؟...
هامین:مامان ...چی شد؟
با شنیدن صدای هامین کنار گوشم و نفس نفس هاش سمتش برگشتم...اشکم روی گونم سر خورد... نگران سوالی نگام میکرد...لبم لرزید اروم زمزمه کردم :حالش خوبه...اتاق ۱۰۱..
اینو که شنید لبخندی زد و بازومو فشار کمی داد...
هامین:من میرم پیشش...
بعدم بی معطلی دوید رفت ...منم همنجا روی زمین سر خوردم که قبل از افتادنم دستی زیر بازومو گرفت...با دیدن چهره ی اشنای جیمین...اشک توی چشمام جمع شد و چونم لرزید...:من..منظورش کی بود...کی و...گفت؟
جیمین که از هیچی خبر نداشت ترسیده بهم نگاه میکرد و با دستش اشکم و پاک کرد...کشیدم و نشوندم روی یکی از صندلی ها و گذاشت رفت...سرمو پایین گرفتمو..اشکام تند تند پایین میومد...شوک بزرگی بود بعد از بیست سال تنها خبری که ازش بشنوی این باشه... دستمو جلوی صورتم گرفتمو بلند هق زدم...دست خودم نبود...این درد و زجر واسم دیگه خیلی زیادی بود...با قرار گرفتن کسی کنارم حتی تلاشی برای بند ارودن گریم نکردم...جیمین دستمو کنار زد و بتری اب و نزدیک لبم کرد که کشیدمش عقب..
ا/ت:نمیخورم...
اروم دست کشید زیر چشمم و پیشونیم و بوسید...کشیدم توی بغلشو محکم فشارم داد...
۱۲۶.۹k
۳۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.