وانشات (وقتی از دستت داد ......) پارت ۳ (آخر)
#وانشات
#فلیکس
#یونگ_بوک
و بعد با اشک کاغذ رو تا زد و به روی گهواره ی دخترکش گذاشت و دوباره برای آخرین بار به نوزاد زیباش چشم دوخت و به سمت در حمام راهی شد.....
هنوز داشت اشک میریخت و احساس بزدلی میکرد اما دیگه نمیتونست.... دیگه توان نداشت که این وضع رو تحمل کنه پس آروم تیغ رو برداشت و به زندگیش پایان بخشید.
در این حال پسرک بیچاره ای که تازه به خونه اومده بود و با خوشحالی از به دنیا اومدن دخترشون ،کلی شیرینی و لباس گرفته بود ، به سمت اتاق عشقش رفت.
در اتاق رو باز کرد و با سکوت توی اتاق مواجه شد..... به سمت گهواره ی دخترش رفت که غرق در خواب بود.... توی همین حین متوجه ی کاغذ تا شده ای که کنار جسم کوچک نوزاد بود ، روبه رو شد
کاغذ رو باز کرد و شروع به خواندن نوشته های دل خراش توی نامه کرد .
توی تن پسر بیچاره لرزه ای افتاده بود که قابل توصیف نبود.... بدو بدو شروع کرد به دنبالت گشتن اما نمیتونست پیدات کنه تا اینکه به سمت حمام رفت تا شاید اونجا باشی.... چند دفعه در حمام رو زد ولی صدایی از طرفت نشنید و این شدت بغضش رو بالا میبرد پس تصمیم گرفت خودش درو باز کنه.
درو آروم به سمت جلو هل داد و با دیدن قطرات خون روی کف حمام با چشم های ترسیده رد خون رو دنبال کرد و بعد به جسم دختری که زندگیش بود در توی وان مواجه شد.
نه گریه میکرد و نه فریاد میزد و نه نگران بود،،، بی حس به بدن بی جون تو که توی وان پر از خون غرق بود نگاه میکرد.
زندگیش....امیدش ....وجودش ...همه چیزش جلوی چشمای اون نیست و نابود شده بودن.
روی زانو های افتاد و قطره ی اشکی از چشماش چکید....آره اون از دستش داده بود..... نفسش بند اومده بود و فقط آروم و بی صدا قطره قطره اشک میریخت....
جسم کوچک دختر رو توی بغلش کشید و شروع کرد به نوازش کردن موهاش.... فریاد نمیزد و حتی ازش دلیل این کارش هم نمیخواست ...فقط اشک میریخت خیلی بی صدا ....اشک میریخت.
(پایان فلش بک)
(پایان)
این فیک به خودم هم حس عجیبی داد🙃
امیدوارم دوستش داشته باشید
#فلیکس
#یونگ_بوک
و بعد با اشک کاغذ رو تا زد و به روی گهواره ی دخترکش گذاشت و دوباره برای آخرین بار به نوزاد زیباش چشم دوخت و به سمت در حمام راهی شد.....
هنوز داشت اشک میریخت و احساس بزدلی میکرد اما دیگه نمیتونست.... دیگه توان نداشت که این وضع رو تحمل کنه پس آروم تیغ رو برداشت و به زندگیش پایان بخشید.
در این حال پسرک بیچاره ای که تازه به خونه اومده بود و با خوشحالی از به دنیا اومدن دخترشون ،کلی شیرینی و لباس گرفته بود ، به سمت اتاق عشقش رفت.
در اتاق رو باز کرد و با سکوت توی اتاق مواجه شد..... به سمت گهواره ی دخترش رفت که غرق در خواب بود.... توی همین حین متوجه ی کاغذ تا شده ای که کنار جسم کوچک نوزاد بود ، روبه رو شد
کاغذ رو باز کرد و شروع به خواندن نوشته های دل خراش توی نامه کرد .
توی تن پسر بیچاره لرزه ای افتاده بود که قابل توصیف نبود.... بدو بدو شروع کرد به دنبالت گشتن اما نمیتونست پیدات کنه تا اینکه به سمت حمام رفت تا شاید اونجا باشی.... چند دفعه در حمام رو زد ولی صدایی از طرفت نشنید و این شدت بغضش رو بالا میبرد پس تصمیم گرفت خودش درو باز کنه.
درو آروم به سمت جلو هل داد و با دیدن قطرات خون روی کف حمام با چشم های ترسیده رد خون رو دنبال کرد و بعد به جسم دختری که زندگیش بود در توی وان مواجه شد.
نه گریه میکرد و نه فریاد میزد و نه نگران بود،،، بی حس به بدن بی جون تو که توی وان پر از خون غرق بود نگاه میکرد.
زندگیش....امیدش ....وجودش ...همه چیزش جلوی چشمای اون نیست و نابود شده بودن.
روی زانو های افتاد و قطره ی اشکی از چشماش چکید....آره اون از دستش داده بود..... نفسش بند اومده بود و فقط آروم و بی صدا قطره قطره اشک میریخت....
جسم کوچک دختر رو توی بغلش کشید و شروع کرد به نوازش کردن موهاش.... فریاد نمیزد و حتی ازش دلیل این کارش هم نمیخواست ...فقط اشک میریخت خیلی بی صدا ....اشک میریخت.
(پایان فلش بک)
(پایان)
این فیک به خودم هم حس عجیبی داد🙃
امیدوارم دوستش داشته باشید
۲۰.۱k
۱۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.