( Start to finish ) : p۱
بعد از یک روز پر مشغله به خونه اومدید
همینطور که حرف میزدید پیتزایی که از دیشب مونده بود رو گرم میکردی و هانا در حال لباس عوض کردن بود
هانا : آره .. بعد من بهش گفتم صبر کنه بعد کلاس تا باهاش حرف بزنم اما سریع تر از همه وقتی حواسم نبود پیچوند رفت
تیکه ای پیتزا رو دستت گرفتی و همونطور که میخوردی شروع کردی حرف زدن : اره بابا .. یه شاگرد داشتم ترم پیش .. یادته که ؟!
هانا : اونی که شلوغ کاری میکرد ؟؟
با دهن پر ادامه دادی : نه نه .. اون ک..
پرید وسط حرفت : اهااا اون که باباش و آورد اعتراض کنه
بشکنی زدی رو هوا و گفتی : آفرین .. دقیقا
بالای ده سال میشد که تو و اون بهترین دوست هم بودید .
تو یک سال بزرگتر بودی و بلافاصله بعد رتبه آوردن تو کنکور ریاضی بورسیه گرفتی برای ایتالیا و دو ماهی هم اونجا موندی اما ..
زندگیه دیگه .. همیشه که یه شکل نیست.. گاهی اوقات نمیزاره به اون چیزی که میخوایی برسی .. پس به دلایلی سه سالی میشد که کره جنوبی زندگی میکردی
صبح تا ظهر دانشگاه بودی بعدش به مرکز آموزشی که توش معلم زبان فرانسوی بودی میرفتی ، به عنوان استاد پیانو آموزش میدادی ، باشگاه ، کافه ای که توش به عنوان باریستا کار میکردی تا که آخر سر ساعت ده شب به خونه میرسیدی .
اصلا از این موضوع راضی نبودی .. البته ..
غافل از آینده ای که سرنوشت قراره پیش روت بذاره ...
بالاخره بعد از کلی غیبت و صحبت هانا به سمت اتاقش رفت و سریعا خوابید
بعد جمع کردن وسایل شام چراغ های خونه رو خاموش کردی و به سمت اتاقت رفتی .. لباسات و عوض کردی و با خیال راحت رو تخت دراز کشیدی و به سقف خیره شدی تا وقتی که کامل غرق خواب شدی
همینطور که حرف میزدید پیتزایی که از دیشب مونده بود رو گرم میکردی و هانا در حال لباس عوض کردن بود
هانا : آره .. بعد من بهش گفتم صبر کنه بعد کلاس تا باهاش حرف بزنم اما سریع تر از همه وقتی حواسم نبود پیچوند رفت
تیکه ای پیتزا رو دستت گرفتی و همونطور که میخوردی شروع کردی حرف زدن : اره بابا .. یه شاگرد داشتم ترم پیش .. یادته که ؟!
هانا : اونی که شلوغ کاری میکرد ؟؟
با دهن پر ادامه دادی : نه نه .. اون ک..
پرید وسط حرفت : اهااا اون که باباش و آورد اعتراض کنه
بشکنی زدی رو هوا و گفتی : آفرین .. دقیقا
بالای ده سال میشد که تو و اون بهترین دوست هم بودید .
تو یک سال بزرگتر بودی و بلافاصله بعد رتبه آوردن تو کنکور ریاضی بورسیه گرفتی برای ایتالیا و دو ماهی هم اونجا موندی اما ..
زندگیه دیگه .. همیشه که یه شکل نیست.. گاهی اوقات نمیزاره به اون چیزی که میخوایی برسی .. پس به دلایلی سه سالی میشد که کره جنوبی زندگی میکردی
صبح تا ظهر دانشگاه بودی بعدش به مرکز آموزشی که توش معلم زبان فرانسوی بودی میرفتی ، به عنوان استاد پیانو آموزش میدادی ، باشگاه ، کافه ای که توش به عنوان باریستا کار میکردی تا که آخر سر ساعت ده شب به خونه میرسیدی .
اصلا از این موضوع راضی نبودی .. البته ..
غافل از آینده ای که سرنوشت قراره پیش روت بذاره ...
بالاخره بعد از کلی غیبت و صحبت هانا به سمت اتاقش رفت و سریعا خوابید
بعد جمع کردن وسایل شام چراغ های خونه رو خاموش کردی و به سمت اتاقت رفتی .. لباسات و عوض کردی و با خیال راحت رو تخت دراز کشیدی و به سقف خیره شدی تا وقتی که کامل غرق خواب شدی
۴.۴k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.