فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p20
*از زبان بونگ چا*
رفتم پایین.... در حین راه رفتن هی میلرزیدم... حتی یه بارم افتادم ولی ته یان شیی جلومو گرفت و کمکم کرد که بلند شم... رفتم پیش چان هوا وایسادم... اینقدر ترسیده بودم که دست چان هوا رو سفت چسبیده بودم ولم نمیکردم... سرم رو به پایین بود و اصلا بهش نگاه نمیکردم.... خیلی آروم سلام کردم... یهو خودش اومد سمتم و چونمو گرفت و سرمو کشید بالا... با دقت آنالیزم کردن.... اینقدر چونمو سفت گرفته بود که دردم گرفت... چان هوا که متوجه درد من شده بود دستشو گرفت و
گفت: ولش کن... داره دردش میاد
دستشو ول کرد.... واقعا دردم میکردن.... چان هوا منو برد پیش ته یان شیی... ته یان نگاهم کرد و
گفت: خیلی درد میکنه نه؟
گفتم: اوهوم...
الانا بود که گریم بگیره... ته یان شی که فهمیده بود منو برد تو بغل خودش قایم کرد و منو به سمت آشپزخونه برد....
*از زبان چان هوا*
رو بهش گفتم: خب اینم بونگ چا... هممونو دیدی حالا برو
گفت: من هنوز می چا رو ندیدم
گفتم: نونا نمیخواد تورو ببینه..
گفت: مگه میشه کسی نخواد پدر خودشو نبینه؟
گفتم: اره میشه! تو با اون رفتاری که داشتی و همینطور ول کردن ما فکر نکن ما باید باهات خوب باشیم و بهت احترام بزاریم
گفت: دست کمی از می چا نداریا
گفتم: فکر نکن من ساکت میشینم.... ساکت ترین ما بونگ چاعه... که اونم به وقتش دیگه ساکت نمیشینه... حالا هم لطفا زحمتو کمتر کن و از این خونه برو
*از زبان می چا*
بیدار شدم بازم صداس داد و بیداد میومد.... صدای داد و بیداد چان هوا و یه نفر آشنا.... چقدر صداش شبیه صدای پدرم بود.. رفتم پایین تا بفهمم صاحب این صدای آشنا کیه.... کسیو دیدم که باورم نمیشد اینجا باشه... لی جه هیون... اون اینجا چه غلطی میکرد.... متوجه ی من شد و
گفت: به به عزیز دل بابا.... می چای عزیزم هم اومد
چان هوا خشکش زد... برگشت و منو دید... خیلی عصبی بودم... طوری که قدرتم فعال شده بود.... با چشمام بهش زل زدم و گفتم: تو اینجا چه غلطی میکنی؟
گفت: اومدم خونه ی پدر زنم... اشتباه کردم... اومدم بچه هامم ببینم...
گفتم: ت... تو به چه حقی اومدی هاااا؟؟؟ مگه تو زنیم داشتی؟ اگه زن و بچه داشتی برا چی ولشون کردی؟
الان حسی که داشتم، حس ناراحتی و خشم و انتقام بود... دیگه داشت خفه میشد... داشتم خفش میکردم... دیگه کارش ساحته بود که تهیونگ با قدرتش مانعم شد... پدر از جاش با سرفه بلند شد و کرواتش رو صاف کرد و رو به من و پدربزرگ گفت: من دوباره برمیگردم برای همکاری! با اجازه
خیلی عصبی بودم با داد رو به تهیونگ
گفتم: برا چی مانعم شدی هاااا؟؟ داشتم میکشتمش اگه تو مانعم نمیشدی
با تمام خونسردی گفت: این راهش نبود می چا... تو عمارت خودت نباید این کارو میکردی
پدربزرگ گفت: برای چی همچین کاری میکنی می چا؟ زده به سرت؟
گفتم: اره زده به سرم.... وحشتناک زده به سرم!
گفت: تو حق نداری اینطوری با شریک من حرف بزنی!
گفتم: حالا من رئیس این عمارتم و هر کاری دلو بخواد انجام میدم...
تهیونگ منو برد تو اتاق خودش بهم شربت داد و رو تختش درازوندم...
گفت: یه ذره استراحت کن.. بلکه این رفتار از سرت بپره
منم همینطور به سقف زل زدم تا خوابم برد:)
رفتم پایین.... در حین راه رفتن هی میلرزیدم... حتی یه بارم افتادم ولی ته یان شیی جلومو گرفت و کمکم کرد که بلند شم... رفتم پیش چان هوا وایسادم... اینقدر ترسیده بودم که دست چان هوا رو سفت چسبیده بودم ولم نمیکردم... سرم رو به پایین بود و اصلا بهش نگاه نمیکردم.... خیلی آروم سلام کردم... یهو خودش اومد سمتم و چونمو گرفت و سرمو کشید بالا... با دقت آنالیزم کردن.... اینقدر چونمو سفت گرفته بود که دردم گرفت... چان هوا که متوجه درد من شده بود دستشو گرفت و
گفت: ولش کن... داره دردش میاد
دستشو ول کرد.... واقعا دردم میکردن.... چان هوا منو برد پیش ته یان شیی... ته یان نگاهم کرد و
گفت: خیلی درد میکنه نه؟
گفتم: اوهوم...
الانا بود که گریم بگیره... ته یان شی که فهمیده بود منو برد تو بغل خودش قایم کرد و منو به سمت آشپزخونه برد....
*از زبان چان هوا*
رو بهش گفتم: خب اینم بونگ چا... هممونو دیدی حالا برو
گفت: من هنوز می چا رو ندیدم
گفتم: نونا نمیخواد تورو ببینه..
گفت: مگه میشه کسی نخواد پدر خودشو نبینه؟
گفتم: اره میشه! تو با اون رفتاری که داشتی و همینطور ول کردن ما فکر نکن ما باید باهات خوب باشیم و بهت احترام بزاریم
گفت: دست کمی از می چا نداریا
گفتم: فکر نکن من ساکت میشینم.... ساکت ترین ما بونگ چاعه... که اونم به وقتش دیگه ساکت نمیشینه... حالا هم لطفا زحمتو کمتر کن و از این خونه برو
*از زبان می چا*
بیدار شدم بازم صداس داد و بیداد میومد.... صدای داد و بیداد چان هوا و یه نفر آشنا.... چقدر صداش شبیه صدای پدرم بود.. رفتم پایین تا بفهمم صاحب این صدای آشنا کیه.... کسیو دیدم که باورم نمیشد اینجا باشه... لی جه هیون... اون اینجا چه غلطی میکرد.... متوجه ی من شد و
گفت: به به عزیز دل بابا.... می چای عزیزم هم اومد
چان هوا خشکش زد... برگشت و منو دید... خیلی عصبی بودم... طوری که قدرتم فعال شده بود.... با چشمام بهش زل زدم و گفتم: تو اینجا چه غلطی میکنی؟
گفت: اومدم خونه ی پدر زنم... اشتباه کردم... اومدم بچه هامم ببینم...
گفتم: ت... تو به چه حقی اومدی هاااا؟؟؟ مگه تو زنیم داشتی؟ اگه زن و بچه داشتی برا چی ولشون کردی؟
الان حسی که داشتم، حس ناراحتی و خشم و انتقام بود... دیگه داشت خفه میشد... داشتم خفش میکردم... دیگه کارش ساحته بود که تهیونگ با قدرتش مانعم شد... پدر از جاش با سرفه بلند شد و کرواتش رو صاف کرد و رو به من و پدربزرگ گفت: من دوباره برمیگردم برای همکاری! با اجازه
خیلی عصبی بودم با داد رو به تهیونگ
گفتم: برا چی مانعم شدی هاااا؟؟ داشتم میکشتمش اگه تو مانعم نمیشدی
با تمام خونسردی گفت: این راهش نبود می چا... تو عمارت خودت نباید این کارو میکردی
پدربزرگ گفت: برای چی همچین کاری میکنی می چا؟ زده به سرت؟
گفتم: اره زده به سرم.... وحشتناک زده به سرم!
گفت: تو حق نداری اینطوری با شریک من حرف بزنی!
گفتم: حالا من رئیس این عمارتم و هر کاری دلو بخواد انجام میدم...
تهیونگ منو برد تو اتاق خودش بهم شربت داد و رو تختش درازوندم...
گفت: یه ذره استراحت کن.. بلکه این رفتار از سرت بپره
منم همینطور به سقف زل زدم تا خوابم برد:)
۴.۶k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.