ماه سرخ 🖤🌕🩸
____
ماه سرخ 🖤🌕🩸
با باز شدن در های تابوت و نقش قبر شدنش .
چشمان خونی قرمزش باز شدو درخشید .
حالا بعد از هزاران سال تنهایی و حبس در قبر سردش بلاخره باد را حس کند و سرما را در وجودش فرو ببرد .
وقتی زنجیر های بزرگ و محکم فولاد را از لای پاهایم باز کرد نفس راحتی کشید .
بلاخره از آن تيمارستان ارواح خلاص شده بود .
پوست سفید و شیشه ای اش زیر نور ماه کامل سرخی که برای بیدار شدنش خونین شده بود میدرخشید.
پوزخندی روی لب های سرخش نمایان شد .
تشنه بود تشنه خون !به سمت عمارت سیاه و مخوفش که بین جنگل بود حرکت کرد.
باد لای موهای سیاه پرکلاقی اش میوزید و دستان سردش را یخ زده تر می کرد .
شنلش که به سیاهی شب بود در باد می رقصید .
نگاهی به ماه سرخ انداخت حالا می توانست صدای جیغ کسانی را که در زندان یخ زده ماه حبس شده اند بشنود .
کم کم عمارت سیاه و بزرگش را که از لای درختان پیدا شده بود دید ،از راه پر از گل رز خونی که با خون انسان رنگ شده بود گذشت .
حالا روبه روی عمارت بود و بوی خون مست کننده دخترش !تمام داراییش و معشوقه کوچکش را حس می کرد ،لب هایش را تَر کرد.
به سمت در عظیم و جسه خانه رفت و درسالن را باز کرد و وارد عمارت شد .
نگاهی به سالن خاک گرفته انداخت،تمام لوستر ها را با تار عنکبوت پر کرده بودند .
به سمت اتاق او رفت و باجسم بی جونش که روی تخت بی هوش از گریه افتاده بود مواجه شد .
قلبش لرزید ،با قدم های بلند ،بالای سرش حاضر شد و انگشتان کشیده اش را لای موهای دخترکش فرو برد و مانند دریا اورا لمس کرد .
خم شدو بغل گوش معشوقه اش نگاهی به ماه گرفتگی گردنش کردو نیش خند زد ،او مال خودش بود و احساس مالکیت روی او زیاد بود ، لب زد و با صدای خشن و فریبنده اش گفت :"دلم برات تنگ شده بود عزیزکم "
و لب های تشنه اش را روی لب های معشوقه اش پیاده کرد و خستگی و دلتنگی سال هارا با او رفع کرد .
پایان ♡🩸🖤
___
نویسنده :دل.گون ؛)
دلگون :باشد که زیبایی لب های سرخت به بیداری چشمان و هوس دلم باشد !خونی آن دو قلوه سرخ مال من است !و هیچ .....
اگر خوشتون اومد حتمی لایک و فالو کنید☺️🩸🖤🌕🦋
ماه سرخ 🖤🌕🩸
با باز شدن در های تابوت و نقش قبر شدنش .
چشمان خونی قرمزش باز شدو درخشید .
حالا بعد از هزاران سال تنهایی و حبس در قبر سردش بلاخره باد را حس کند و سرما را در وجودش فرو ببرد .
وقتی زنجیر های بزرگ و محکم فولاد را از لای پاهایم باز کرد نفس راحتی کشید .
بلاخره از آن تيمارستان ارواح خلاص شده بود .
پوست سفید و شیشه ای اش زیر نور ماه کامل سرخی که برای بیدار شدنش خونین شده بود میدرخشید.
پوزخندی روی لب های سرخش نمایان شد .
تشنه بود تشنه خون !به سمت عمارت سیاه و مخوفش که بین جنگل بود حرکت کرد.
باد لای موهای سیاه پرکلاقی اش میوزید و دستان سردش را یخ زده تر می کرد .
شنلش که به سیاهی شب بود در باد می رقصید .
نگاهی به ماه سرخ انداخت حالا می توانست صدای جیغ کسانی را که در زندان یخ زده ماه حبس شده اند بشنود .
کم کم عمارت سیاه و بزرگش را که از لای درختان پیدا شده بود دید ،از راه پر از گل رز خونی که با خون انسان رنگ شده بود گذشت .
حالا روبه روی عمارت بود و بوی خون مست کننده دخترش !تمام داراییش و معشوقه کوچکش را حس می کرد ،لب هایش را تَر کرد.
به سمت در عظیم و جسه خانه رفت و درسالن را باز کرد و وارد عمارت شد .
نگاهی به سالن خاک گرفته انداخت،تمام لوستر ها را با تار عنکبوت پر کرده بودند .
به سمت اتاق او رفت و باجسم بی جونش که روی تخت بی هوش از گریه افتاده بود مواجه شد .
قلبش لرزید ،با قدم های بلند ،بالای سرش حاضر شد و انگشتان کشیده اش را لای موهای دخترکش فرو برد و مانند دریا اورا لمس کرد .
خم شدو بغل گوش معشوقه اش نگاهی به ماه گرفتگی گردنش کردو نیش خند زد ،او مال خودش بود و احساس مالکیت روی او زیاد بود ، لب زد و با صدای خشن و فریبنده اش گفت :"دلم برات تنگ شده بود عزیزکم "
و لب های تشنه اش را روی لب های معشوقه اش پیاده کرد و خستگی و دلتنگی سال هارا با او رفع کرد .
پایان ♡🩸🖤
___
نویسنده :دل.گون ؛)
دلگون :باشد که زیبایی لب های سرخت به بیداری چشمان و هوس دلم باشد !خونی آن دو قلوه سرخ مال من است !و هیچ .....
اگر خوشتون اومد حتمی لایک و فالو کنید☺️🩸🖤🌕🦋
۲.۷k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.