دختر فراموش شده part 10
دختر فراموش شده
پارت 10
عصر مرخص شدن و همراه یون هی رفتم خونه
/ میگم ... چیزه
- جانم ؟ چیزی شده ؟
/ بعد از یک ماه هنوزم میخای اونجا بمونی ؟
- نمیدونم ..هنوز بهش فک نکردم ؛ خدا بزرگه
/ یعنی چی خدا بزرگه ... باید زودتر تصمیمتو بگیری
- اخه...
/ اخه نداره ...
فردا صبح لباس ساده ای پوشیدم (عکس گذاشتم ) رفتم کمپانی و با قیافه بهت زده و خوشحال مدیر کمپانی مواجه شدم
مدیر : سلااام خانم پارک
- سلام جناب مدیر
مدیر : بهترین ؟
- خداروشکر
مدیر : من یه تشکر ویژه به شما بدهکارم ...
- عو کاری نکردم
....
و بعد با خانم لینهوا و همه احوال پرسی کردم ...
و شروع کردم به کار کردن که یهو یکی صدام زد
~ هانا !
برگشتم ... همون پسره بود که تو فن ساین بهش میگفتن تهیونگ
~ پس درست صدا زدم !
- اره خودمم چیه ؟
~ ت. همون دختره تو بن ساین نیستی که میگف برا چی دستامو بگیری ؟
- عمم... چرا خودمم
لبخندی زد و بعد گفت
~ میشه لطفا بری پشت بوم ؟ جیمین کارت داره!
- لابد ایندفعه میخاد برتم کنه پایین
~ هاناااا ... اون اتفاق از عمد نبود
- من نمیخااام برم
~ هانا جیمین خیلی حساسه درک کن
اهسته گفتم
- من اونو بهتر از تو میشناسم
و رفتم تو راه رو و سوار اسانسور شدم و رفتم طبفه بالا
جیمین رو راهرو رو پله ها نشسته بود و با دیدن من بلند شد ...
جیمین )
دیشب بازم یه خواب عجیب دیدم ! دختری که صداش میزدم
+ هاناااا
و از دور و دوید و بغلم کرد !
منم بغلش کردم و نوازشش کردم
+ دیگه هیچ وقت گم نشو و منو نگران نکن !
که یهو دختره گردنبندمو گرفت توی دستاشو گفت
- با این گردنبند نه من تو رو گم میکنم نه تو منو !
وقتی به گردنبد نگاه کردم دقیقا همونی بود که مادرم برای تولدم بهم کادو داده بود و دختره هن یکی توی گردنش بود ...
منتظر هانا بودم که یهو از اسانسور اومد بیرون
هانا )
اکراه رفتم سمت جیمین
- بله ؟
+ من میخاستم یکم ازت سوال بپرسم
- چیه ؟
نزدیکم اومد دستشو توی یقم برد
- چیکار میکنی ؟؟
که یهو گردنبند ستمون رو از تو لباسم در اورد و بعد گفت
+ دقیقا مثل ماله منه
- خب معلومه ... چون سته !
+ چی چیو سته ؟!
-هیچی بابا ولم کن
خاستم برم که جیمین دستمو گرفت داد زدم
- ولم کن ... دلم نمیخاد اون خاطرات دوباره برام مرور شه
و خاستم دستمو بکشم اما زورش بیشتر از این حرفا بود ... دستشو به دیوار پشت سرم تکیه داد و صورتشو نزدیک گوشم کرد جوری نفساش به گردنم میخورد
+ بهم بگو اینجا چه خبره خب ؟!
- نمیخااام
وسعی کردم از زیر دستش در برم که منو کوبوند به دیوار
- عاااای کمرم !
+ تقصیر خودته وقتی جواب نمیدی
- هیچی بابا ... من اون گردنبندو برای خودمون دو تا گرفتم تا هیچ وقت همدیگه رو گم نکنیم !
و چشم و ابرویب براش نازک کردم
- ولی فعلا ک جناب عالی همه خاطراتتو گم کردی ...
+ چی داری میگی این هدیه مادرمه
- فقط بزار دستم به اون مامان دروغگوت برسه میدونم چیکارش کنم ...
+ من ک سر در نمیارم
- همون بهتر ... حالا نطرت چیه سرتو از توگردن من بیاری بیرون ؟
جیمین سرخ شو کنار کشید
+ نفهمیدم چی شو ولی ممنون
با اکراه از پله رفتم پایین که گفت
+ نمیخای با اسانسور بری ؟
- من با تو سوار اسانسور نمیشم :/
+ هر جور راحتی !
داشتم از پله میرفتم پایین که به چند تا مرد غریبه که بنطر پولدار بودن برخوردم و متوجه بوی الکل دهنشون شدم ... بی توجه خواستم از کنارشون رد شم که یکشون دستمو گرفت و منو کوبید به دیوار و شروع به لمس کردن پاهام کرد
-جییییییییغ ولم کنننن چیکار میکنییی ؟!
- کمکککک
پارت 10
عصر مرخص شدن و همراه یون هی رفتم خونه
/ میگم ... چیزه
- جانم ؟ چیزی شده ؟
/ بعد از یک ماه هنوزم میخای اونجا بمونی ؟
- نمیدونم ..هنوز بهش فک نکردم ؛ خدا بزرگه
/ یعنی چی خدا بزرگه ... باید زودتر تصمیمتو بگیری
- اخه...
/ اخه نداره ...
فردا صبح لباس ساده ای پوشیدم (عکس گذاشتم ) رفتم کمپانی و با قیافه بهت زده و خوشحال مدیر کمپانی مواجه شدم
مدیر : سلااام خانم پارک
- سلام جناب مدیر
مدیر : بهترین ؟
- خداروشکر
مدیر : من یه تشکر ویژه به شما بدهکارم ...
- عو کاری نکردم
....
و بعد با خانم لینهوا و همه احوال پرسی کردم ...
و شروع کردم به کار کردن که یهو یکی صدام زد
~ هانا !
برگشتم ... همون پسره بود که تو فن ساین بهش میگفتن تهیونگ
~ پس درست صدا زدم !
- اره خودمم چیه ؟
~ ت. همون دختره تو بن ساین نیستی که میگف برا چی دستامو بگیری ؟
- عمم... چرا خودمم
لبخندی زد و بعد گفت
~ میشه لطفا بری پشت بوم ؟ جیمین کارت داره!
- لابد ایندفعه میخاد برتم کنه پایین
~ هاناااا ... اون اتفاق از عمد نبود
- من نمیخااام برم
~ هانا جیمین خیلی حساسه درک کن
اهسته گفتم
- من اونو بهتر از تو میشناسم
و رفتم تو راه رو و سوار اسانسور شدم و رفتم طبفه بالا
جیمین رو راهرو رو پله ها نشسته بود و با دیدن من بلند شد ...
جیمین )
دیشب بازم یه خواب عجیب دیدم ! دختری که صداش میزدم
+ هاناااا
و از دور و دوید و بغلم کرد !
منم بغلش کردم و نوازشش کردم
+ دیگه هیچ وقت گم نشو و منو نگران نکن !
که یهو دختره گردنبندمو گرفت توی دستاشو گفت
- با این گردنبند نه من تو رو گم میکنم نه تو منو !
وقتی به گردنبد نگاه کردم دقیقا همونی بود که مادرم برای تولدم بهم کادو داده بود و دختره هن یکی توی گردنش بود ...
منتظر هانا بودم که یهو از اسانسور اومد بیرون
هانا )
اکراه رفتم سمت جیمین
- بله ؟
+ من میخاستم یکم ازت سوال بپرسم
- چیه ؟
نزدیکم اومد دستشو توی یقم برد
- چیکار میکنی ؟؟
که یهو گردنبند ستمون رو از تو لباسم در اورد و بعد گفت
+ دقیقا مثل ماله منه
- خب معلومه ... چون سته !
+ چی چیو سته ؟!
-هیچی بابا ولم کن
خاستم برم که جیمین دستمو گرفت داد زدم
- ولم کن ... دلم نمیخاد اون خاطرات دوباره برام مرور شه
و خاستم دستمو بکشم اما زورش بیشتر از این حرفا بود ... دستشو به دیوار پشت سرم تکیه داد و صورتشو نزدیک گوشم کرد جوری نفساش به گردنم میخورد
+ بهم بگو اینجا چه خبره خب ؟!
- نمیخااام
وسعی کردم از زیر دستش در برم که منو کوبوند به دیوار
- عاااای کمرم !
+ تقصیر خودته وقتی جواب نمیدی
- هیچی بابا ... من اون گردنبندو برای خودمون دو تا گرفتم تا هیچ وقت همدیگه رو گم نکنیم !
و چشم و ابرویب براش نازک کردم
- ولی فعلا ک جناب عالی همه خاطراتتو گم کردی ...
+ چی داری میگی این هدیه مادرمه
- فقط بزار دستم به اون مامان دروغگوت برسه میدونم چیکارش کنم ...
+ من ک سر در نمیارم
- همون بهتر ... حالا نطرت چیه سرتو از توگردن من بیاری بیرون ؟
جیمین سرخ شو کنار کشید
+ نفهمیدم چی شو ولی ممنون
با اکراه از پله رفتم پایین که گفت
+ نمیخای با اسانسور بری ؟
- من با تو سوار اسانسور نمیشم :/
+ هر جور راحتی !
داشتم از پله میرفتم پایین که به چند تا مرد غریبه که بنطر پولدار بودن برخوردم و متوجه بوی الکل دهنشون شدم ... بی توجه خواستم از کنارشون رد شم که یکشون دستمو گرفت و منو کوبید به دیوار و شروع به لمس کردن پاهام کرد
-جییییییییغ ولم کنننن چیکار میکنییی ؟!
- کمکککک
۴۲.۶k
۲۹ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.