کینه
#کینه
#قسمت دوم
در گوشم به یه زبونی که نمی فهمیدم پچ پچ می کرد.
صبح طبق همیشه من و ساناز بعد صبحونه رفتیم مدرسه و هر دومون به حرفای مادر بزرگ فکر می کردیم.توی راه نرجس رو دیدیم که با هیجان داشت طرف ما می اومد و گفت: بعد مدرسه یادتون نره من که دیشب خوابم نبرد از بس به رفتن توی اون خونه فکر می کردم.
گفتم:باشه قرارمون سرجاشه
و درست بعد مدرسه من و ساناز و زهرا و نرجس به طرف اون خونه ی متروکه رفتیم، دور اون خونه هیچ خونه ای نبود و دور تا دور خونه با حصار فلزی احاطه شده بود و مجبور شدیم از بالای حصار بریم داخل حیاط خونه، زهرا گفت: چه بوی بدی میاد بهتره از الان برگردیم دلیلی نداره بریم اون داخل خونه، نرجس با دست زد رو کمر زهرا و بهش گفت: ترسو جووون ما واسه رفتم داخل خونه اومدیم نه حیاطش.
رو در ورودی خونه نوشته بودند: اگر وارد این خانه شدید ، هرگز از آن خارج نخواهید شد....
زهرا با خوندن این نوشته گفت: من نیستم خداحافظ دخترا، نمیخوام مثل بدبختا بمیرم. و به سرعت از بالای حصار فلزی پرید و از ما دور شد. من همینطور داشتم به زهرا که دور می شد نگاه می کردم که نرجس زد به کتفم گفت: تو هم اگه می ترسی در برو اینجا جای بچه ها نیست مثل اینکه خواهر کوچیکت از تو شجاعتره، اصلا از آدمای ترسو خوشم نمیاد.
بعد در رو با یه لگد محکم باز کرد و وارد خونه شد. سانازم پست سرش داخل خونه رفت و بهم گفت: نزار نرجس فکر کنه تو می ترسی بیا بریم مطمئنم اون داخل چیزی برای ترسیدن وجود نداره.
وارد اون خونه ی نفرین شده شدم داخلش خیلی تاریک بود و رو زمین کلی آشغال ریخته شده بود. نرجس که همیشه فکر میکرد از همه سره تک تک اتاقا رو می گشت و من و ساناز دنبالش می کردیم. تا اینکه وارد یه اتاق شدیم که یه کمد دیواری بزرگ داشت، نرجس رو به من کرد و گفت: خانم ترسو برو در کمد رو باز کن ببین چی توش هست شاید گنجی چیزی پیدا کردیم و رفت در گوش ساناز یه چیزی گفت: من در کمد رو باز کردم یهو نرجس من رو داخل کمد هل داد و در کمد رو روی من قفل کرد.
خیلی عصبانی شدم و محکم رو در کمد میزدم که در رو باز کنند چون اصلا شوخی قشنگی نبود.
یکدفعه از بالای کمد صدایی اومد خیلی ترسیده بودم و از ترس داشتم هلاک می شدم اما اون دوتا در رو باز نمی کردند. از سقف کمد یه مار خیلی بزرگ با چشمای پر نور داشت می اومد سراغم جیغ بلندی زدم. ساناز زودی در رو باز کرد و گفت چی شده سمیرا، گفتم مار ...مار ...مار ... نرجس داخل کمد رو نگاه کرد گفت: اینجا که هیچی نیست از بس ترسویی برای خودت موجو ات خیالی خلق میکنی، گفتم بخدا یه مار بزرگ داخل کمد هست. نرجس با پوزخند گفت: برو بابا زده به سرت و خواست از اتاق بیرون بره که در محکم رو صورتش بسته شد... اینجا بود که هر سه تامون واقعا ترسیدم...
ساناز خواست در اتاق رو باز کنه اما در قفل شده بود. من گفتم هر چی هست مربوط به داخل کمد هست نرجس رفت طرف کمد و درش رو باز کرد یکدفعه یکی پای نرجس رو به داخل کشید. من و ساناز اون رو از کتفهاش گرفتیم تا داخل کمد کشیده نشه اما اون شی که نرجس رو میکشید خیلی قوی بود. ساناز گفت: نرجس رو محکم بگیر من میرم جلو ببینم چی پای نرجس رو گرفته و وقتی جلو رفت دید پای نرجس بطور عجیبی از دیوار کمد رد شده به دیوار که دست زد یهو غیب شد من که نگران خواهرم شدم طرف دیوار رفتم و مثل اینکه یه روح باشم از دیوار رد شدم. یک اتفاق عجیب من و ساناز داخل یک دشت سرسبز ایستاده بودیم. ساناز گفت: ببین اون گیاه چیه پای نرجس رو گرفته بهتره نرجس هم بکشیم این ور و همین کار رو کردیم. گیاهی که پای نرجس رو گرفته بود شبیه پیچک بود و معلوم نبود چطور پای نرجس رو گرفته بود. با کمی تلاش پیچک رو از پای نرجس جدا کردیم. و هر سه مات و مبهوت به این دشت عجیب نگاه می کردیم نه می تونستیم داخل اون خونه برگردیم و نه می دونستیم باید کجا بریم.
نرجس که لحظاتی پیش از ترس داشت سکته می کرد. خودشو جمع و جور کرد و مثل اینکه رییس ما هست گفت: دنبال من راه بیفتید حتما یه راه برای بازگشت وجود داره از اونی که فکر می کردم بهتر لا اقل خبری از اجنه و شیاطین نیست.
من و ساناز که هنوز از این اتفاق شوکه شده بودیم تصمیم گرفتیم با نرجس جر و بحث نکنیم و دنبالش راه بیفتیم و ببینیم کجا ما رو می بره....
دشت سر سبز و بزرگی بود ، پر از گلهای رنگارنگ و خوشبو هر سه تا می تونستیم راه رفتیم اما هیچی نبود. خسته و کوفته کنار یه برکه ی کوچیک نشستیم.
من رو به نرجس کردم و گفتم دیدی چی شد همش تو مقصری این فکر تو بود بریم تو اون خونه نحس الان نمیدونیم کجاییم ، زنده ایم ، مرده ایم، سه تا دختر تنها توی این دشت بزرگ هستیم...
#قسمت دوم
در گوشم به یه زبونی که نمی فهمیدم پچ پچ می کرد.
صبح طبق همیشه من و ساناز بعد صبحونه رفتیم مدرسه و هر دومون به حرفای مادر بزرگ فکر می کردیم.توی راه نرجس رو دیدیم که با هیجان داشت طرف ما می اومد و گفت: بعد مدرسه یادتون نره من که دیشب خوابم نبرد از بس به رفتن توی اون خونه فکر می کردم.
گفتم:باشه قرارمون سرجاشه
و درست بعد مدرسه من و ساناز و زهرا و نرجس به طرف اون خونه ی متروکه رفتیم، دور اون خونه هیچ خونه ای نبود و دور تا دور خونه با حصار فلزی احاطه شده بود و مجبور شدیم از بالای حصار بریم داخل حیاط خونه، زهرا گفت: چه بوی بدی میاد بهتره از الان برگردیم دلیلی نداره بریم اون داخل خونه، نرجس با دست زد رو کمر زهرا و بهش گفت: ترسو جووون ما واسه رفتم داخل خونه اومدیم نه حیاطش.
رو در ورودی خونه نوشته بودند: اگر وارد این خانه شدید ، هرگز از آن خارج نخواهید شد....
زهرا با خوندن این نوشته گفت: من نیستم خداحافظ دخترا، نمیخوام مثل بدبختا بمیرم. و به سرعت از بالای حصار فلزی پرید و از ما دور شد. من همینطور داشتم به زهرا که دور می شد نگاه می کردم که نرجس زد به کتفم گفت: تو هم اگه می ترسی در برو اینجا جای بچه ها نیست مثل اینکه خواهر کوچیکت از تو شجاعتره، اصلا از آدمای ترسو خوشم نمیاد.
بعد در رو با یه لگد محکم باز کرد و وارد خونه شد. سانازم پست سرش داخل خونه رفت و بهم گفت: نزار نرجس فکر کنه تو می ترسی بیا بریم مطمئنم اون داخل چیزی برای ترسیدن وجود نداره.
وارد اون خونه ی نفرین شده شدم داخلش خیلی تاریک بود و رو زمین کلی آشغال ریخته شده بود. نرجس که همیشه فکر میکرد از همه سره تک تک اتاقا رو می گشت و من و ساناز دنبالش می کردیم. تا اینکه وارد یه اتاق شدیم که یه کمد دیواری بزرگ داشت، نرجس رو به من کرد و گفت: خانم ترسو برو در کمد رو باز کن ببین چی توش هست شاید گنجی چیزی پیدا کردیم و رفت در گوش ساناز یه چیزی گفت: من در کمد رو باز کردم یهو نرجس من رو داخل کمد هل داد و در کمد رو روی من قفل کرد.
خیلی عصبانی شدم و محکم رو در کمد میزدم که در رو باز کنند چون اصلا شوخی قشنگی نبود.
یکدفعه از بالای کمد صدایی اومد خیلی ترسیده بودم و از ترس داشتم هلاک می شدم اما اون دوتا در رو باز نمی کردند. از سقف کمد یه مار خیلی بزرگ با چشمای پر نور داشت می اومد سراغم جیغ بلندی زدم. ساناز زودی در رو باز کرد و گفت چی شده سمیرا، گفتم مار ...مار ...مار ... نرجس داخل کمد رو نگاه کرد گفت: اینجا که هیچی نیست از بس ترسویی برای خودت موجو ات خیالی خلق میکنی، گفتم بخدا یه مار بزرگ داخل کمد هست. نرجس با پوزخند گفت: برو بابا زده به سرت و خواست از اتاق بیرون بره که در محکم رو صورتش بسته شد... اینجا بود که هر سه تامون واقعا ترسیدم...
ساناز خواست در اتاق رو باز کنه اما در قفل شده بود. من گفتم هر چی هست مربوط به داخل کمد هست نرجس رفت طرف کمد و درش رو باز کرد یکدفعه یکی پای نرجس رو به داخل کشید. من و ساناز اون رو از کتفهاش گرفتیم تا داخل کمد کشیده نشه اما اون شی که نرجس رو میکشید خیلی قوی بود. ساناز گفت: نرجس رو محکم بگیر من میرم جلو ببینم چی پای نرجس رو گرفته و وقتی جلو رفت دید پای نرجس بطور عجیبی از دیوار کمد رد شده به دیوار که دست زد یهو غیب شد من که نگران خواهرم شدم طرف دیوار رفتم و مثل اینکه یه روح باشم از دیوار رد شدم. یک اتفاق عجیب من و ساناز داخل یک دشت سرسبز ایستاده بودیم. ساناز گفت: ببین اون گیاه چیه پای نرجس رو گرفته بهتره نرجس هم بکشیم این ور و همین کار رو کردیم. گیاهی که پای نرجس رو گرفته بود شبیه پیچک بود و معلوم نبود چطور پای نرجس رو گرفته بود. با کمی تلاش پیچک رو از پای نرجس جدا کردیم. و هر سه مات و مبهوت به این دشت عجیب نگاه می کردیم نه می تونستیم داخل اون خونه برگردیم و نه می دونستیم باید کجا بریم.
نرجس که لحظاتی پیش از ترس داشت سکته می کرد. خودشو جمع و جور کرد و مثل اینکه رییس ما هست گفت: دنبال من راه بیفتید حتما یه راه برای بازگشت وجود داره از اونی که فکر می کردم بهتر لا اقل خبری از اجنه و شیاطین نیست.
من و ساناز که هنوز از این اتفاق شوکه شده بودیم تصمیم گرفتیم با نرجس جر و بحث نکنیم و دنبالش راه بیفتیم و ببینیم کجا ما رو می بره....
دشت سر سبز و بزرگی بود ، پر از گلهای رنگارنگ و خوشبو هر سه تا می تونستیم راه رفتیم اما هیچی نبود. خسته و کوفته کنار یه برکه ی کوچیک نشستیم.
من رو به نرجس کردم و گفتم دیدی چی شد همش تو مقصری این فکر تو بود بریم تو اون خونه نحس الان نمیدونیم کجاییم ، زنده ایم ، مرده ایم، سه تا دختر تنها توی این دشت بزرگ هستیم...
۷.۰k
۲۰ دی ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.