(دنیا سلطنت )
(دنیا سلطنت )
پارت ۱۳
پادشاه رو صندلی کنار تخت آلیس نشست و گفت
پادشاه: اسمت چیه
آلیس: ویلیامز آلیس هستم
پادشاه نفس عميقي کشید و شروع به حرف زدن کرد
پادشاه : میدانی دوشیزه آلیس دختری به اسم آلیس داشتم هم سن شما بود شبیحه به شما بود حرف زدن و اخلاق شما دو نفر درست شبیحه هم بودین
اما دخترم......
بغض تو گلو اش اذیت اش میکرد و اشک هایش جاری رو صورت اش شد
ملکه دست اش را رو دست پادشاه گذاشت و اشکی از گوشه چشم اش سرازیر شد
ملکه : پادشاه من لطفا آرام باشید
پادشاه نفسی کلافه ای بیرون داد و شروع به حرف زدن کرد
پادشاه: دخترم را از دست دادم ....
آلیس با کنجکاوی گفت
آلیس : چطور مرد .... یعنی چجوری از دست دادینش البته اگه اشکالی نداره
پادشاه: نه اشکالی ندارد ... دخترم به مرگ نامفهومی از پیش ما رفت
ملکه : ما وقتی ترو دیدیم فکر کردیم دخترمان زنده هست
پادشاه: آلیس پدر و مادرت کجان
آلیس سکوت کرد و نگاه اش را به پایین دوخت پادشاه از ناراحت آلیس اخم کرد و گفت
پادشاه: اگر ناراحتت کردم معذرت میخواهم
آلیس : نه ناراحت نشدم
ملکه: اگر نمیخواهی تعریف نکن
آلیس : نه اشکالی نداره تعریف میکنم شما که پادشاه و ملکه فرانسه هستین زندگی خودت را برایم تعریف کردین من نکنم ...
پادشاه و ملکه خندی کردن و منتظر حرف های آلیس ماندن
آلیس: مادرم و پدرم زنده هستن و من دوتا خواهر دارم میدونید اگر تعریف کنم که پدرم چرا مرا به این روز انداختن خنده تون میگیره ..
پادشاه: میتونی بگی تا آتیش درونت خاموش شود
آلیس بغض اش گرفت و گفت
آلیس: شما این را بدانید من هیچ کس رو ندارم تنهام نه مادر نه پدر هیچ کس رو ندارم ...
آخر حرف اش اشک هایش جاری رو گونه هایش شد با صدا بلند گریه میکرد انگار همیه ام درد های که کشیده بود را دوباره میکشید پادشاه آلیس را در آغوش اش گرفت آلیس سرش را رو شانه پادشاه گذاشته بود ملکه به پادشاه نزدیک تر شد و سر اش را رو شانه دیگ پادشاه گذاشت
پادشاه: اگر تنهای و کسی را نداری اینجا پدر و مادر داری که بخواهی بهش تکیه بدی
ملکه در حالی که در آغوش همسر اش بود گفت
ملکه : من بعد از اینکه دخترم را به خاک سپردم زندگی برایم سیاه شده بود اما دیگر اینجوری نیست چون امروز دخترم را پیدا کردم
بعد از چند مین آلیس رو شانه پادشاه خواب اش برد
پادشاه آلیس را رو تخت کذاشت و پتو را رو اش کشید
و پادشاه و ملکه با خوشحالی از اتاق خارج شدن
دیگر شب شده بود و آلیس باز هم خواب بود پادشاه و ملکه در هر دیقه می آمد تا ببینه حال آلیس خوبه یا نه بیدار شده یا نه
شب دیر وقت بود که آلیس بیدار شد و نگاه اش را به اتاق دوخت رو تخت نشست و با خودش گفت
// دیگر زندگی من تغیر کرده من دیگه آلیس سابق نیستم زندگی من اینجا شروع میشه و کتاب سفیدی را با جوهر های سیاه زندگیم را مینویسم آلیس دیگه تو برده نیستی تو یک شاه دوخت هستی من دیگر بدبختی نمیبینم //
با باز شدن در نگاه اش را به در دوخت پادشاه و ملکه با خوشحالی وارد اتاق شدن آلیس خنده ای کرد و پاهاش را که بغل گرفت بود رو راه کرد و درست نشست ملک رو تخت جلو آلیس نشست پادشاه کنار تخت رو صندلی نشست
ملکه : دخترم بیدار شدی
آلیس : نه خواب هستم مگر نمیدادی الا داریم خواب میبینیم
@h41766101
پارت ۱۳
پادشاه رو صندلی کنار تخت آلیس نشست و گفت
پادشاه: اسمت چیه
آلیس: ویلیامز آلیس هستم
پادشاه نفس عميقي کشید و شروع به حرف زدن کرد
پادشاه : میدانی دوشیزه آلیس دختری به اسم آلیس داشتم هم سن شما بود شبیحه به شما بود حرف زدن و اخلاق شما دو نفر درست شبیحه هم بودین
اما دخترم......
بغض تو گلو اش اذیت اش میکرد و اشک هایش جاری رو صورت اش شد
ملکه دست اش را رو دست پادشاه گذاشت و اشکی از گوشه چشم اش سرازیر شد
ملکه : پادشاه من لطفا آرام باشید
پادشاه نفسی کلافه ای بیرون داد و شروع به حرف زدن کرد
پادشاه: دخترم را از دست دادم ....
آلیس با کنجکاوی گفت
آلیس : چطور مرد .... یعنی چجوری از دست دادینش البته اگه اشکالی نداره
پادشاه: نه اشکالی ندارد ... دخترم به مرگ نامفهومی از پیش ما رفت
ملکه : ما وقتی ترو دیدیم فکر کردیم دخترمان زنده هست
پادشاه: آلیس پدر و مادرت کجان
آلیس سکوت کرد و نگاه اش را به پایین دوخت پادشاه از ناراحت آلیس اخم کرد و گفت
پادشاه: اگر ناراحتت کردم معذرت میخواهم
آلیس : نه ناراحت نشدم
ملکه: اگر نمیخواهی تعریف نکن
آلیس : نه اشکالی نداره تعریف میکنم شما که پادشاه و ملکه فرانسه هستین زندگی خودت را برایم تعریف کردین من نکنم ...
پادشاه و ملکه خندی کردن و منتظر حرف های آلیس ماندن
آلیس: مادرم و پدرم زنده هستن و من دوتا خواهر دارم میدونید اگر تعریف کنم که پدرم چرا مرا به این روز انداختن خنده تون میگیره ..
پادشاه: میتونی بگی تا آتیش درونت خاموش شود
آلیس بغض اش گرفت و گفت
آلیس: شما این را بدانید من هیچ کس رو ندارم تنهام نه مادر نه پدر هیچ کس رو ندارم ...
آخر حرف اش اشک هایش جاری رو گونه هایش شد با صدا بلند گریه میکرد انگار همیه ام درد های که کشیده بود را دوباره میکشید پادشاه آلیس را در آغوش اش گرفت آلیس سرش را رو شانه پادشاه گذاشته بود ملکه به پادشاه نزدیک تر شد و سر اش را رو شانه دیگ پادشاه گذاشت
پادشاه: اگر تنهای و کسی را نداری اینجا پدر و مادر داری که بخواهی بهش تکیه بدی
ملکه در حالی که در آغوش همسر اش بود گفت
ملکه : من بعد از اینکه دخترم را به خاک سپردم زندگی برایم سیاه شده بود اما دیگر اینجوری نیست چون امروز دخترم را پیدا کردم
بعد از چند مین آلیس رو شانه پادشاه خواب اش برد
پادشاه آلیس را رو تخت کذاشت و پتو را رو اش کشید
و پادشاه و ملکه با خوشحالی از اتاق خارج شدن
دیگر شب شده بود و آلیس باز هم خواب بود پادشاه و ملکه در هر دیقه می آمد تا ببینه حال آلیس خوبه یا نه بیدار شده یا نه
شب دیر وقت بود که آلیس بیدار شد و نگاه اش را به اتاق دوخت رو تخت نشست و با خودش گفت
// دیگر زندگی من تغیر کرده من دیگه آلیس سابق نیستم زندگی من اینجا شروع میشه و کتاب سفیدی را با جوهر های سیاه زندگیم را مینویسم آلیس دیگه تو برده نیستی تو یک شاه دوخت هستی من دیگر بدبختی نمیبینم //
با باز شدن در نگاه اش را به در دوخت پادشاه و ملکه با خوشحالی وارد اتاق شدن آلیس خنده ای کرد و پاهاش را که بغل گرفت بود رو راه کرد و درست نشست ملک رو تخت جلو آلیس نشست پادشاه کنار تخت رو صندلی نشست
ملکه : دخترم بیدار شدی
آلیس : نه خواب هستم مگر نمیدادی الا داریم خواب میبینیم
@h41766101
۸۶۲
۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.