رمان عشق یا خانواده پارت ۴۲
ا/ت:گگگ
تهیونگ: گگگ ،حالا گمشو برو بخواب
ا/ت:باشه بابا رفتم (رفت بالا)
تهیونگ: امان از دست این دختر
&:(خنده )الان دوسش داری؟
تهیونگ: منظورت چیه؟
&:خب اون روز که پدرش رو بردی گفتی باید رو شرکت شرط میبستی نه دختر چون ازش برت اومده بود
تهیونگ: خب الان هم ازش خوشم نیومده فقط واسه اینکه رو مخم نره باهاش مهربونم
٪:جون من
تهیونگ: جون تو
&:باز این دوتا شروع کردن(خنده ی ریز )
"ویو ات"
رفتم بالا توی فکر بودم که چرا حالت تهو گرفتم نکنه همون بیماری ماهانمه من هر سه چهار ما یه بار فقط یه روز اینجوری حالت تهو میگیرم بعدش کلا تا یه هفته ی مریض میشم(ادمین:مثل من)شاید هم سرما خوردم نمیدونم شاید هم باردارم ...نه نه نه!امکان نداره من هنوز بچم چرا باید باردار باشم تو این فکر ها بودم که خوابم برد صبح با نور خورشید بیدار شدم تهیونگ هم خواب بود پاشدم رفتم یه دوش گرفتم و رفتم پایین مادر داشت آشپزی میکرد
ا/ت:مادر دارین چیکار میکنید؟
&:عو دخترم بیدار شدی،دارم آشپزی میکنم
ا/ت:چرا مگه آجوما اینجا آشپزی نمیکنه
&:امروز عروسم و تک پسرم اومدن خونه ی من معلومه باید خودم آشپزی کنم
از این حرف مادر تهیونگ کمی بغض کردم مادری که منو کامل نمیشناسه اینطوری به این خوبی داره باهام رفتار میکنه بد مادر خودم به این بدی باهام رفتار میکنه یه لحظه دلم به حال خودم سوخت
&:ا/ت دخترم چیزی شده
ا/ت:نه یه لحظه وقتی گفتین باید خودم آشپزی کنم بغض کردم آخه....
ادامه دارد
تهیونگ: گگگ ،حالا گمشو برو بخواب
ا/ت:باشه بابا رفتم (رفت بالا)
تهیونگ: امان از دست این دختر
&:(خنده )الان دوسش داری؟
تهیونگ: منظورت چیه؟
&:خب اون روز که پدرش رو بردی گفتی باید رو شرکت شرط میبستی نه دختر چون ازش برت اومده بود
تهیونگ: خب الان هم ازش خوشم نیومده فقط واسه اینکه رو مخم نره باهاش مهربونم
٪:جون من
تهیونگ: جون تو
&:باز این دوتا شروع کردن(خنده ی ریز )
"ویو ات"
رفتم بالا توی فکر بودم که چرا حالت تهو گرفتم نکنه همون بیماری ماهانمه من هر سه چهار ما یه بار فقط یه روز اینجوری حالت تهو میگیرم بعدش کلا تا یه هفته ی مریض میشم(ادمین:مثل من)شاید هم سرما خوردم نمیدونم شاید هم باردارم ...نه نه نه!امکان نداره من هنوز بچم چرا باید باردار باشم تو این فکر ها بودم که خوابم برد صبح با نور خورشید بیدار شدم تهیونگ هم خواب بود پاشدم رفتم یه دوش گرفتم و رفتم پایین مادر داشت آشپزی میکرد
ا/ت:مادر دارین چیکار میکنید؟
&:عو دخترم بیدار شدی،دارم آشپزی میکنم
ا/ت:چرا مگه آجوما اینجا آشپزی نمیکنه
&:امروز عروسم و تک پسرم اومدن خونه ی من معلومه باید خودم آشپزی کنم
از این حرف مادر تهیونگ کمی بغض کردم مادری که منو کامل نمیشناسه اینطوری به این خوبی داره باهام رفتار میکنه بد مادر خودم به این بدی باهام رفتار میکنه یه لحظه دلم به حال خودم سوخت
&:ا/ت دخترم چیزی شده
ا/ت:نه یه لحظه وقتی گفتین باید خودم آشپزی کنم بغض کردم آخه....
ادامه دارد
۹.۰k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.