فن فیک رویای حقیقی پارت ۷
از زبان آکیرا
دازای یه خنده یه کوچک کرد و باهم دیگه راه افتادیم . * پرش زمانی به داخل پارتی * داخل پارتی همه بودن . آتسوشی ، تانیزاکی ، رئیس ، کیوکا ، رانپو سان و اعضای مافیا و حتی همون کونیکیدای زد حال . رو به دازای کردم ، به یکی اشاره کردم و بهش گفتم : میگم دازای اون همون کوتوله ی مو هویجی نیست که امروز صبح دستش رو پیچوندم ؟ 😂 چویا من رو دید و به سمتم اومد . چویا : هه ! تو همون دختره نیستی که می خواستی دستم رو بسوزونی ؟ 😏 الان که اینجایی می تونم به سزای کارت برسونمت 😈 منظورش رو نفهمیدم ولی هر لحظه داشت بهم نزدیک تر میشد
از زبان دازای
نکنه باز مسته 😱 چویای خر نمی زارم با این کارات دوست دختر آیندم رو مال خودت کنی 😡 ( منظورش آکیرا جان هستش 😇 ) و آکیرا رو بغل کردم که چویا بیشتر از این بهش نزدیک نشه . من : هوی هویج متحرک مست ، حد خودتو بدون 😠😡 آره واقعا مسته 😡 آکیرا : دازای اینجا چه خبره ؟ من میرم یکم آبمیوه بخورم 😳😰 و از تو بغلم رفت و چویا هم رفت پیش یکی دیگه . رفتم سمت آکیرا که دیدم آکوتاگاوا هیگوچی رو چسبونده به دیوار و می خواد بوسش کنه ! 😱 خدایا این دیگه چه سمیه آکو جان حالت خوبه ؟ 🤣 چویا هم با صورتی سرخ داشت آکوتاگاوا رو از پشت میکشید که وسط جمع همچین کار ضایعی نکنه ، فقط مستی آکو رو ندیده بودم که اون رو هم دیدم 🤣 که متوجه نگاه های عجیب آکیرا به خودم شدم . همش به هیگوچی و آکو نگاه میکرد و بعدش به من ولی وقتی دید متوجه نگاه هاش شدم دیگه نگاه نکرد و سرخ شد . اومدم جلو و چونه ی آکیرا رو گرفتم : حالت خوبه چی شد ؟ اونم با گونه های قرمز گفت : هیچی 😥 و بعدش صورتم رو به صورتش نزدیک کردم و محکم بوسیدمش . اونم چون تو شک بود هیچ کاری نکرد و فقط سرخ به من نگاه میکرد . وقتی چونش رو ول کردم گفت : دازای سان ؟ این دیگه برا چی بود ؟ 😳 من : همینطوری 😊 هی میگم اگه حوصلت سر رفته میای بریم یه اتاق پیدا کنیم و داخلش یکم خوش بگذرونیم ؟ 😎 آکیرا با صورت سرخ : مگه میشه تو یه اتاق در بسته خوش گذروند ؟ 😳 من : آره میشه 😇 آکیرا : اونوقت از چه نوعش ؟ 😱 من : همون نوعش که یکم درد داره 😈 ( منظور دازای جان اهم اهم هستش ، حوصلش سر رفته برای همین فکر کرد با هم دیگه اهم اهم کنین که حوصلتون سر نره 😂 ) آکیرا : با باشه 😰 فهمیدم یکم ترسیده برای همین بهش گفتم : فیلا نه ، بیا فیلا یکم برقصیم و خوش بگذرونیم ☺️
از زبان راوی
دازای و آکیرا کلی خوراکی خوردن و باهم رقصیدن و بعدش یه اتاق پیدا کردن و رفتن داخلش و در رو قفل کردن و اهم اهم 😈 وقتی فهمیدن دیگه یکی دو ساعت شده و دیگه خیلی اون تو اهم اهم کردن لباس هاشون رو پوشیدن و اومدن بیرون . دیگه تقریبا هیچکی اونجا نبود و دازای و آکیرا هم با سرعت نور برگشتن آژانس .
دازای یه خنده یه کوچک کرد و باهم دیگه راه افتادیم . * پرش زمانی به داخل پارتی * داخل پارتی همه بودن . آتسوشی ، تانیزاکی ، رئیس ، کیوکا ، رانپو سان و اعضای مافیا و حتی همون کونیکیدای زد حال . رو به دازای کردم ، به یکی اشاره کردم و بهش گفتم : میگم دازای اون همون کوتوله ی مو هویجی نیست که امروز صبح دستش رو پیچوندم ؟ 😂 چویا من رو دید و به سمتم اومد . چویا : هه ! تو همون دختره نیستی که می خواستی دستم رو بسوزونی ؟ 😏 الان که اینجایی می تونم به سزای کارت برسونمت 😈 منظورش رو نفهمیدم ولی هر لحظه داشت بهم نزدیک تر میشد
از زبان دازای
نکنه باز مسته 😱 چویای خر نمی زارم با این کارات دوست دختر آیندم رو مال خودت کنی 😡 ( منظورش آکیرا جان هستش 😇 ) و آکیرا رو بغل کردم که چویا بیشتر از این بهش نزدیک نشه . من : هوی هویج متحرک مست ، حد خودتو بدون 😠😡 آره واقعا مسته 😡 آکیرا : دازای اینجا چه خبره ؟ من میرم یکم آبمیوه بخورم 😳😰 و از تو بغلم رفت و چویا هم رفت پیش یکی دیگه . رفتم سمت آکیرا که دیدم آکوتاگاوا هیگوچی رو چسبونده به دیوار و می خواد بوسش کنه ! 😱 خدایا این دیگه چه سمیه آکو جان حالت خوبه ؟ 🤣 چویا هم با صورتی سرخ داشت آکوتاگاوا رو از پشت میکشید که وسط جمع همچین کار ضایعی نکنه ، فقط مستی آکو رو ندیده بودم که اون رو هم دیدم 🤣 که متوجه نگاه های عجیب آکیرا به خودم شدم . همش به هیگوچی و آکو نگاه میکرد و بعدش به من ولی وقتی دید متوجه نگاه هاش شدم دیگه نگاه نکرد و سرخ شد . اومدم جلو و چونه ی آکیرا رو گرفتم : حالت خوبه چی شد ؟ اونم با گونه های قرمز گفت : هیچی 😥 و بعدش صورتم رو به صورتش نزدیک کردم و محکم بوسیدمش . اونم چون تو شک بود هیچ کاری نکرد و فقط سرخ به من نگاه میکرد . وقتی چونش رو ول کردم گفت : دازای سان ؟ این دیگه برا چی بود ؟ 😳 من : همینطوری 😊 هی میگم اگه حوصلت سر رفته میای بریم یه اتاق پیدا کنیم و داخلش یکم خوش بگذرونیم ؟ 😎 آکیرا با صورت سرخ : مگه میشه تو یه اتاق در بسته خوش گذروند ؟ 😳 من : آره میشه 😇 آکیرا : اونوقت از چه نوعش ؟ 😱 من : همون نوعش که یکم درد داره 😈 ( منظور دازای جان اهم اهم هستش ، حوصلش سر رفته برای همین فکر کرد با هم دیگه اهم اهم کنین که حوصلتون سر نره 😂 ) آکیرا : با باشه 😰 فهمیدم یکم ترسیده برای همین بهش گفتم : فیلا نه ، بیا فیلا یکم برقصیم و خوش بگذرونیم ☺️
از زبان راوی
دازای و آکیرا کلی خوراکی خوردن و باهم رقصیدن و بعدش یه اتاق پیدا کردن و رفتن داخلش و در رو قفل کردن و اهم اهم 😈 وقتی فهمیدن دیگه یکی دو ساعت شده و دیگه خیلی اون تو اهم اهم کردن لباس هاشون رو پوشیدن و اومدن بیرون . دیگه تقریبا هیچکی اونجا نبود و دازای و آکیرا هم با سرعت نور برگشتن آژانس .
۳.۱k
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.