صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت41
°از زبان راوی»
دازای با حرف ـه جک سرشو کمی پایین اورد ـو گفت: اشتباه فکر میکنه.
بعداز حرف ـه دازای، دیگه حرفی بینشون رد ـو بدل نشد، تا اینکه جک با خوشحالی گفت: دازاییی، واست یه خبری دارم!
دازای نگاهشو به جک داد ـو یه ابروشو بالا داد ـو گفت:چه خبری؟
جک لبخند ـه چشم بسته ای زد ـو دستاشو بالا اورد ـو بهم چسبوند ـو گفت: چویا میتونه صحبت کنه!
با حرفی که زد با تعجب نگاش کرد ـو گفت: شوخی میکنی دیگه نه؟
جک سرشو به معنای منفی تکون داد که دازای لبخند ـه پر شوقی زد ـو خنده ی ریزی کرد.
دستشو رو دهنش گذاشت ـو چشماشو روهم گذاشت.
خدامیدونست چقد خوشحال شده بود ـو دل تو دلش نبود خودش با گوشای خودش صداشو بشنوه.
بیرون از بیمارستان*
بدون ـه هدف از بیمارستان بیرون اومد ـو از پیاده رو حرکت کرد ـو به یه جایی که خودشم نمیدونست قراره کجا باشه راه افتاد.
صدایی به گوشش رسید که اولش براش غریب میومد ولی بعداز کمی دقت صداش براش اشنا شد.
اون فرد داشت چویا رو صدا میزد ـو همین باعث شد که چویا سرشو بالا بیاره ـو با دیدن ـه فرد ـه روبه روش تعجب کنه.
اون فرد سریع به سمت ـه چویا اومد ـو با خنده های فیکیش چویا رو تو اغوش کشید ـو گفت: اینهمه مدت کجا بودی پسر؟
اون پسر که تقریبا 190 سانت بود، دوست ـه صمیمی ـه دوران ـه بچگیش بود.
کسی که به چویا خیلی وابسته بود ـو دوسش داشت، و این حس دو طرفه بود.
"دیمن"!
درواقع مادر چویا و دیمن باهم دوست بودن و این دوستی بین ـه بچه هاشونم صدق میکرد.
دیمن چویا رو از بغلش بیرون اورد ـو به قیافه ی متعجب ـه چویا زل زد ـو گفت: پسر چقد تغییر کردی، تا جایی که یادمه خیلی کوچیک تر بودی.
البته الان قدت انچنانی ـم بلند نشده ها!
و بعد از این حرفش لبخند ـه دندون نمایی زد که چویا سرشو پایین انداخت.
دیمن با تعجب گفت: حالت خوبه چویا؟
چویا سرشو بالا اورد ـو با لبخند ـه تلخی سری تکون داد.
دیمن ژاکتشو در اورد ـو رو شونه های چویا انداخت ـو گفت: بیا بریم.
چویا اروم لب زد: پس.. خودت چی؟
دیمن با لبخند، چویا رو به سمت ـه جلو هدایت کرد ـو همزمان گفت: من سردم نیست، همین یقه اسکی برام کافیه!
راستی، اتفاقی افتاده که از بیمارستان میای؟
چویا سرشو به معنای منفی تکون داد که دیمن گفت: خیلی کم حرف شدی چویا!
درواقع چویا به اینکه حرف نزنه عادت کرده بود ـو زیاد دلش نمیخواست حرف بزنه.
چویا موضوع رو عوض کرد ـو گفت: کجا داریم میریم؟
دیمن با لبخند گفت: خونه ی من!
چویا به دیمن نگاه کرد ـو گفت: ولی..
دیمن پرید وسط ـه حرف ـه چویا ـو گفت: ولی بی ولی چویا، امروز مهمونه منی!
بعداز مدتا همو دیدیم، چرا از فرصت استفاده نکنیم؟ خدا میدونه مامانم چقد با دیدنت خوشحال میشه، اون واقعا دلش برات تنگ شده.
چویا دیدشو از دیمن گرفت ـو دیگه حرفی نزد.
بعداز چند دقیقه پیاده روی به یه اپارتمان بزرگ رسیدن ـو داخل رفتن.
از پله ها بالا رفتن ـو طبقه ی دوم سمت ـه یکی از درا رفتن.
چویا نگاهی به اطراف ـش انداخت ـو گفت: خونه ـتونو عوض کردین؟
دیمن سری تکون داد ـو در ـه اپارتمان ـو باز کرد ـو با صدای تقریبا بلندی گفت: مهمون داریم!
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت41
°از زبان راوی»
دازای با حرف ـه جک سرشو کمی پایین اورد ـو گفت: اشتباه فکر میکنه.
بعداز حرف ـه دازای، دیگه حرفی بینشون رد ـو بدل نشد، تا اینکه جک با خوشحالی گفت: دازاییی، واست یه خبری دارم!
دازای نگاهشو به جک داد ـو یه ابروشو بالا داد ـو گفت:چه خبری؟
جک لبخند ـه چشم بسته ای زد ـو دستاشو بالا اورد ـو بهم چسبوند ـو گفت: چویا میتونه صحبت کنه!
با حرفی که زد با تعجب نگاش کرد ـو گفت: شوخی میکنی دیگه نه؟
جک سرشو به معنای منفی تکون داد که دازای لبخند ـه پر شوقی زد ـو خنده ی ریزی کرد.
دستشو رو دهنش گذاشت ـو چشماشو روهم گذاشت.
خدامیدونست چقد خوشحال شده بود ـو دل تو دلش نبود خودش با گوشای خودش صداشو بشنوه.
بیرون از بیمارستان*
بدون ـه هدف از بیمارستان بیرون اومد ـو از پیاده رو حرکت کرد ـو به یه جایی که خودشم نمیدونست قراره کجا باشه راه افتاد.
صدایی به گوشش رسید که اولش براش غریب میومد ولی بعداز کمی دقت صداش براش اشنا شد.
اون فرد داشت چویا رو صدا میزد ـو همین باعث شد که چویا سرشو بالا بیاره ـو با دیدن ـه فرد ـه روبه روش تعجب کنه.
اون فرد سریع به سمت ـه چویا اومد ـو با خنده های فیکیش چویا رو تو اغوش کشید ـو گفت: اینهمه مدت کجا بودی پسر؟
اون پسر که تقریبا 190 سانت بود، دوست ـه صمیمی ـه دوران ـه بچگیش بود.
کسی که به چویا خیلی وابسته بود ـو دوسش داشت، و این حس دو طرفه بود.
"دیمن"!
درواقع مادر چویا و دیمن باهم دوست بودن و این دوستی بین ـه بچه هاشونم صدق میکرد.
دیمن چویا رو از بغلش بیرون اورد ـو به قیافه ی متعجب ـه چویا زل زد ـو گفت: پسر چقد تغییر کردی، تا جایی که یادمه خیلی کوچیک تر بودی.
البته الان قدت انچنانی ـم بلند نشده ها!
و بعد از این حرفش لبخند ـه دندون نمایی زد که چویا سرشو پایین انداخت.
دیمن با تعجب گفت: حالت خوبه چویا؟
چویا سرشو بالا اورد ـو با لبخند ـه تلخی سری تکون داد.
دیمن ژاکتشو در اورد ـو رو شونه های چویا انداخت ـو گفت: بیا بریم.
چویا اروم لب زد: پس.. خودت چی؟
دیمن با لبخند، چویا رو به سمت ـه جلو هدایت کرد ـو همزمان گفت: من سردم نیست، همین یقه اسکی برام کافیه!
راستی، اتفاقی افتاده که از بیمارستان میای؟
چویا سرشو به معنای منفی تکون داد که دیمن گفت: خیلی کم حرف شدی چویا!
درواقع چویا به اینکه حرف نزنه عادت کرده بود ـو زیاد دلش نمیخواست حرف بزنه.
چویا موضوع رو عوض کرد ـو گفت: کجا داریم میریم؟
دیمن با لبخند گفت: خونه ی من!
چویا به دیمن نگاه کرد ـو گفت: ولی..
دیمن پرید وسط ـه حرف ـه چویا ـو گفت: ولی بی ولی چویا، امروز مهمونه منی!
بعداز مدتا همو دیدیم، چرا از فرصت استفاده نکنیم؟ خدا میدونه مامانم چقد با دیدنت خوشحال میشه، اون واقعا دلش برات تنگ شده.
چویا دیدشو از دیمن گرفت ـو دیگه حرفی نزد.
بعداز چند دقیقه پیاده روی به یه اپارتمان بزرگ رسیدن ـو داخل رفتن.
از پله ها بالا رفتن ـو طبقه ی دوم سمت ـه یکی از درا رفتن.
چویا نگاهی به اطراف ـش انداخت ـو گفت: خونه ـتونو عوض کردین؟
دیمن سری تکون داد ـو در ـه اپارتمان ـو باز کرد ـو با صدای تقریبا بلندی گفت: مهمون داریم!
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۸.۷k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.