به حکیمی گفتم

به حکیمی گفتم
از زور گرسنگی مجبور
شدم کوزه سفالین
یـادگار سیصد ساله ی
اجدادم را بـفروشم

گفت خـدا روزی ات
را سیصد سال پیش
کنـار گذاشته
و اینگونه ناسپاسی میکنی
دیدگاه ها (۰)

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌...

یکی و پیدا کنید اهل تون باشه اهل حال غمگین دلتون اهل حرفهای ...

یک نظر مرا کافی است یا #امام_زمان#امید_دل_زهرا

Revenge or love ?Part 11اروم در این زندون که بش میگن اتاق با...

رمان جونکوک ( عمارت ارباب )

عشق در دل مافیاپارت ۱۲آنچه گذشت: آماده شودم و رفتم پایین که ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط