فیک : فقط من، فقط تو
پارت _۸۵
ات
استرس داشتم و قلبم تند تند میزد نکنه چیزی بشه هر دوتاشون قطعا کوتاه نمیان
و وارد عمارت شدیم ب سمت اتاقمون سریع رفتم و در رو باز کردم که تهیونگ رو دیدم ک داشت با گوشیش بازی میکرد و برگشت با تعجب نگام کرد از سر و وضعم فهمید ک استرس دارم از روی تخت پاشد و ب طرف م اومد
تهیونگ : ات ! خوبی چی شده ؟
ات : ن نه من خوبم چیزی نیست
و خرید هایی ک کرده بودم خدمتکار ها آورده بودن بالا و داشتم با تهیونگ بازشون میکردم و بهش نشونشون میدادم و سعی کردم که ذهنم رو در گیر نکنم
تهیونگ : ات ! من میرم بیرون ی سر ب ویلا بزنم برمیگردم
ات : ها ! نه نرو نمیخواد
تهیونگ : میگم اظطراب داری بگو ن خب چی شده چرا نباید برم بیرون
ات : میگم چیزی نیست فقط بمون عمارت باشه؟
تهیونگ : داری نگرانم میکنی
و زنگ عمارت ب صدا در اومد
حول شده بود و و سریع از اتاق بیرون رفتم ک تهیونگ هم پشت سرم اومد و از بالا ب پایین نگاه کردم تا ببینم کیه خدا خدا میکردم یونگی نباشه و با ورود یکی از کارمند های شرکت بابا نفس عمیق کشید م و عصبی بلند گفتم
ات : چرا زنگ میزنی نمیتونستی از بادیگارد های دم در بخوای باز کنن درو
تهیونگ با تعجب نگام میکرد و مشکوک شده بود
و اون یارو معذرت خواست و با کلافه گی ب اتاق برگشتم و راضی شدم ک تهیونگ بره کاراش رو بکنه و برگرده چون داشتیم برمیگشتیم کره و رفت نفس عمیق کشیدم هوف آخه یونگی اینجا چیکار میکنه چقدرم تغییر کرده صورتش بی روح شده دیگه اونطوری مثل قبل نیست منم از این وضعیت خوشم نمیاد ولی خب چیکار میتونم بکنم فک کردن بهش ناراحتم کرده بودو بغض داشتم یاده خاطراتم افتادم چ کارایی ک بخاطر م نمیکرد اهههه بهتره بخوابم
کم کم چشمام داشت گرم میشد ک صدای تقه ای ب در خورد
برگشتم و دیدم ک ی سایه ست فک کردم تهیونگه
ات : اوه ته نرفته برگشتی ؟
یونگی: منتظرش بودی؟
......
شرط پارت بعد:^^•88🪐تا لایک و کامنت بدون تکرار
ات
استرس داشتم و قلبم تند تند میزد نکنه چیزی بشه هر دوتاشون قطعا کوتاه نمیان
و وارد عمارت شدیم ب سمت اتاقمون سریع رفتم و در رو باز کردم که تهیونگ رو دیدم ک داشت با گوشیش بازی میکرد و برگشت با تعجب نگام کرد از سر و وضعم فهمید ک استرس دارم از روی تخت پاشد و ب طرف م اومد
تهیونگ : ات ! خوبی چی شده ؟
ات : ن نه من خوبم چیزی نیست
و خرید هایی ک کرده بودم خدمتکار ها آورده بودن بالا و داشتم با تهیونگ بازشون میکردم و بهش نشونشون میدادم و سعی کردم که ذهنم رو در گیر نکنم
تهیونگ : ات ! من میرم بیرون ی سر ب ویلا بزنم برمیگردم
ات : ها ! نه نرو نمیخواد
تهیونگ : میگم اظطراب داری بگو ن خب چی شده چرا نباید برم بیرون
ات : میگم چیزی نیست فقط بمون عمارت باشه؟
تهیونگ : داری نگرانم میکنی
و زنگ عمارت ب صدا در اومد
حول شده بود و و سریع از اتاق بیرون رفتم ک تهیونگ هم پشت سرم اومد و از بالا ب پایین نگاه کردم تا ببینم کیه خدا خدا میکردم یونگی نباشه و با ورود یکی از کارمند های شرکت بابا نفس عمیق کشید م و عصبی بلند گفتم
ات : چرا زنگ میزنی نمیتونستی از بادیگارد های دم در بخوای باز کنن درو
تهیونگ با تعجب نگام میکرد و مشکوک شده بود
و اون یارو معذرت خواست و با کلافه گی ب اتاق برگشتم و راضی شدم ک تهیونگ بره کاراش رو بکنه و برگرده چون داشتیم برمیگشتیم کره و رفت نفس عمیق کشیدم هوف آخه یونگی اینجا چیکار میکنه چقدرم تغییر کرده صورتش بی روح شده دیگه اونطوری مثل قبل نیست منم از این وضعیت خوشم نمیاد ولی خب چیکار میتونم بکنم فک کردن بهش ناراحتم کرده بودو بغض داشتم یاده خاطراتم افتادم چ کارایی ک بخاطر م نمیکرد اهههه بهتره بخوابم
کم کم چشمام داشت گرم میشد ک صدای تقه ای ب در خورد
برگشتم و دیدم ک ی سایه ست فک کردم تهیونگه
ات : اوه ته نرفته برگشتی ؟
یونگی: منتظرش بودی؟
......
شرط پارت بعد:^^•88🪐تا لایک و کامنت بدون تکرار
۶۲.۰k
۱۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.