PART ❶❹
༒•My love•༒
راوی:نامجون و پدرش از اتاق رفتن بیرون. از پله ها پایین اومدن و پشت میز نشستن.
جولیا جلوی هر کدوم یه کاسه نودل گذاشت. نامجون اول با غذاش بازی میکرد و نمیخورد ولی با اسرار های پدرش شروع کرد به غذا خوردن.
بعد غذا نامجون دوباره رفت تو اتاقش.
گوشیش زنگ خورد ، اونو از روی میز برداشت و با دیدن اسم جیمین اخماش رفت تو هم.
گوشی رو پرت کرد اون ور و رفت رو تخت دراز کشید. گوشیش مدام زنگ میخورد.
دیگه کلافه شده بود ، از رو تخت پاشد که بره سایلنتش کنه که همون موقع دوباره گوشیش زنگ خورد.
ا/ت داشت زنگ میزد.
تماسو با استرس وصل کرد.
نامجون: الو
جیمین: چرا من بهت زنگ میزنم جواب نمیدی ، ولی وقتی با گوشیه ا/ت زنگ میزنم جواب میدی.
نامجون: بگو کارتو
جیمین: خواستم بگم که بچه ها فردا میان تو ام حتما بیا ، میخوام روز عروسیم تو ام باشی.
نامجون: ا/ت حالش خوبه
جیمین: خدافظ
راوی: جیمین بدون اینکه جواب نامجونو بده تلفونو قطع کرد.
فردا صبح.....
ا/ت ویو: ساعت حدودای ۱۰ صبح بود که از خواب بیدار شدم. بعد از خوردن صبونه یه دوش گرفتم.
وقتی اومدم بیرون ساعت ۱۲ بود.
ساعت ۱۲:۳۰ یه خانمی میاد خونمون تا آمادم کنه برای عروسی.
دیگه کم کم نزدیکای دوازده و نیم بود که زنگ در زده شد یه خانم جوون بود. با موهای بلند خیلی خوشگل بود.
کایلی: سلام
ا/ت: سلام خوش اومدی.
کایلی: ممنونم ، دیر که نکردم
ا/ت: نه خیلی ام سر وقت بود.
کایلی: * خنده *
راوی: بعد خوردن ناهار رفتن تو اتاق و کایلی مشغول درست کردن ا/ت شد. تو این مدت باهم دیگه صحبت میکردن و هر کدوم از مشکلات خودشون میگفتن.
تا اینکه بالاخره کارشون تموم شد.
ا/ت خودشو توی آیینه دید و با ذوق گفت
ا/ت: وااای این منم. ، ممنونم
کایلی: خواهش میکنم *خنده*
ا/ت: کاشکی نامجون اینجا بود و منو میدید.
کایلی: اتفاقیه که افتاده ، من مطمئنم که نامجون درکت میکنه.
ا/ت: کاشکی میتونستم حقیقتو بهش بگم.
راوی: کایلی رو به ا/ت دستاشو باز کرد و گفت.
کایلی: بیا بغلم.
و ا/ت رفت تو بغل کایلی
•ادامه دارد•
▪︎عشق من▪︎
راوی:نامجون و پدرش از اتاق رفتن بیرون. از پله ها پایین اومدن و پشت میز نشستن.
جولیا جلوی هر کدوم یه کاسه نودل گذاشت. نامجون اول با غذاش بازی میکرد و نمیخورد ولی با اسرار های پدرش شروع کرد به غذا خوردن.
بعد غذا نامجون دوباره رفت تو اتاقش.
گوشیش زنگ خورد ، اونو از روی میز برداشت و با دیدن اسم جیمین اخماش رفت تو هم.
گوشی رو پرت کرد اون ور و رفت رو تخت دراز کشید. گوشیش مدام زنگ میخورد.
دیگه کلافه شده بود ، از رو تخت پاشد که بره سایلنتش کنه که همون موقع دوباره گوشیش زنگ خورد.
ا/ت داشت زنگ میزد.
تماسو با استرس وصل کرد.
نامجون: الو
جیمین: چرا من بهت زنگ میزنم جواب نمیدی ، ولی وقتی با گوشیه ا/ت زنگ میزنم جواب میدی.
نامجون: بگو کارتو
جیمین: خواستم بگم که بچه ها فردا میان تو ام حتما بیا ، میخوام روز عروسیم تو ام باشی.
نامجون: ا/ت حالش خوبه
جیمین: خدافظ
راوی: جیمین بدون اینکه جواب نامجونو بده تلفونو قطع کرد.
فردا صبح.....
ا/ت ویو: ساعت حدودای ۱۰ صبح بود که از خواب بیدار شدم. بعد از خوردن صبونه یه دوش گرفتم.
وقتی اومدم بیرون ساعت ۱۲ بود.
ساعت ۱۲:۳۰ یه خانمی میاد خونمون تا آمادم کنه برای عروسی.
دیگه کم کم نزدیکای دوازده و نیم بود که زنگ در زده شد یه خانم جوون بود. با موهای بلند خیلی خوشگل بود.
کایلی: سلام
ا/ت: سلام خوش اومدی.
کایلی: ممنونم ، دیر که نکردم
ا/ت: نه خیلی ام سر وقت بود.
کایلی: * خنده *
راوی: بعد خوردن ناهار رفتن تو اتاق و کایلی مشغول درست کردن ا/ت شد. تو این مدت باهم دیگه صحبت میکردن و هر کدوم از مشکلات خودشون میگفتن.
تا اینکه بالاخره کارشون تموم شد.
ا/ت خودشو توی آیینه دید و با ذوق گفت
ا/ت: وااای این منم. ، ممنونم
کایلی: خواهش میکنم *خنده*
ا/ت: کاشکی نامجون اینجا بود و منو میدید.
کایلی: اتفاقیه که افتاده ، من مطمئنم که نامجون درکت میکنه.
ا/ت: کاشکی میتونستم حقیقتو بهش بگم.
راوی: کایلی رو به ا/ت دستاشو باز کرد و گفت.
کایلی: بیا بغلم.
و ا/ت رفت تو بغل کایلی
•ادامه دارد•
▪︎عشق من▪︎
۲۱.۵k
۰۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.