p:⁹
ختهیونگ:بسپر لباسامو جمع کنن اونایی که رو تخت ان و میبرم بقیه وسایلم خودت جمع کن ...من میرم پایین کار دارم ...
من که همچنان نگام سمت در بود دیدم وقتی تهیونگ اخرین جمله رو گفت ندیمه زد به چاک ...با خودم گفتم حتما کار داره میخواد بره پایین ولی در کمال تعجبم رفت سمت در و بستش...بعد دوتاشون نفسشون و دادن بیرون ...
هیون:چقد تو عمارتت فضول داری
تهیونگ:من نمیدونم این مخفی کاریا چیه...درستیارمی درست ولی من تو رو صمیمی تر از این حرفا میبینم...
هیون:خوشگلع اگه از صمیمیتمون بفهمن جون من تو خطر میافته این هیچ به خودتم اسیب میزنن...
تهیونگ:اهه خسته شدم پس کی تمومه میشه ...
هیون:نق نزن بیا اینور ساکتو جمع کنم...
مثل ماست داشتم نگاشون میکردم ..اصلا انگار نه انگار من توی اتاقم ...
تهیونگ:وسایل خودت و جمع کردی...
هیون:اره
تهیونگ:خوبه...
تهیونگ:لباس همینا رو برداشت نمیدونم دیگ باید چی بردارم هر چی کم بود اونجا میخرم..
هیون:اوکیه
با صدای ضعیفی گفتم :ببخشید!
که نگاه جفتشون کشیده شد سمتم...
تهیونگ زود تر گفت:چیه؟
ا/ت:م..من
هیون:به به خانم ا/ت...شمایی؟
نزاشت حرفم کامل شه نگامو دادم بهش و با تعجب سرم و تکون دادم ...
هیون:من و تا حالا ندیدی؟
سرم و یه حالت منفی تکون دادم که با خنده روی لبش گفت:مگه لالی..
نگامو با حرص ازش گرفتم دادم پایین ...خودش کمه دوستاشم مثل خودش بی ادبن...
هیون:ببخشید ناراحتت کردم ...
چه با ادب شد...تیکه میندازه بعد معذرت خواهی میکنه!!
دوباره نگام و دادم بهش که با لبخند دستشو گذاشته بود پشت سرش و به حالت نمایش میخاروند...پسره خوشگلی بود...قد و هیکلشم خوب بود ...و خوشتیپ این چن وقت خیلی هیز شدم ..خجالتم خوب چیزیه ...داشتم با خودم حرف میزدم که با صداش از فکر اومدم بیرون...
هیون:من دستیار تهیونگم
بعد دستشو سمتم دراز کرد ...نگاهی به تهیونگ کردم که بخیال داشت نگاه میکرد ..اروم دستمو گذاشتم توی دستش..چقد گرم بود ...
ا/ت:منم...
با لبخند گفت:میشناسمتون... خانم ا/ت...همون دختری که جای سانیا رو گرفته ...همسر اقای کیم و مادر بچش..
با تعجب نگاش کردم این از کجا میدونه اوه..فک کنم از اون دستیاراس که از همه چی خبر داره
هیون:حتما خیلی تعجب کردی ... میدونم گیج شدی ..خب من یه جورایی جعبه سیاه این عمارتم ...از همه چی خبر دارم حتی از حرصایی که تهیونگ سر تو میخوره...
تهیونگ:هیونگ
حرص ...حرص از چی ..مگه اهمیت دارم که بخدا برام حرص بخوره...
هیون:ساکت دارم حرف میزنم....خب داشتم میگفتم...از اون روزی که اومدی تو این خونه از سوختن دستت و افتادنت از پله ها تا اتفاق دیشب افتادنت توی استخر از همشون خبر دارم ...ببینم دختر تو نمی تونی یه روزم سالم بمونی؟؟ ...
فک نکنم این عمارت طلسم شده بزاره!... یه لبخند ساده زدم ..سرم و گرفتم پایین...
هیون:خب ببینم...وسایلت و جمع کردی...
من که همچنان نگام سمت در بود دیدم وقتی تهیونگ اخرین جمله رو گفت ندیمه زد به چاک ...با خودم گفتم حتما کار داره میخواد بره پایین ولی در کمال تعجبم رفت سمت در و بستش...بعد دوتاشون نفسشون و دادن بیرون ...
هیون:چقد تو عمارتت فضول داری
تهیونگ:من نمیدونم این مخفی کاریا چیه...درستیارمی درست ولی من تو رو صمیمی تر از این حرفا میبینم...
هیون:خوشگلع اگه از صمیمیتمون بفهمن جون من تو خطر میافته این هیچ به خودتم اسیب میزنن...
تهیونگ:اهه خسته شدم پس کی تمومه میشه ...
هیون:نق نزن بیا اینور ساکتو جمع کنم...
مثل ماست داشتم نگاشون میکردم ..اصلا انگار نه انگار من توی اتاقم ...
تهیونگ:وسایل خودت و جمع کردی...
هیون:اره
تهیونگ:خوبه...
تهیونگ:لباس همینا رو برداشت نمیدونم دیگ باید چی بردارم هر چی کم بود اونجا میخرم..
هیون:اوکیه
با صدای ضعیفی گفتم :ببخشید!
که نگاه جفتشون کشیده شد سمتم...
تهیونگ زود تر گفت:چیه؟
ا/ت:م..من
هیون:به به خانم ا/ت...شمایی؟
نزاشت حرفم کامل شه نگامو دادم بهش و با تعجب سرم و تکون دادم ...
هیون:من و تا حالا ندیدی؟
سرم و یه حالت منفی تکون دادم که با خنده روی لبش گفت:مگه لالی..
نگامو با حرص ازش گرفتم دادم پایین ...خودش کمه دوستاشم مثل خودش بی ادبن...
هیون:ببخشید ناراحتت کردم ...
چه با ادب شد...تیکه میندازه بعد معذرت خواهی میکنه!!
دوباره نگام و دادم بهش که با لبخند دستشو گذاشته بود پشت سرش و به حالت نمایش میخاروند...پسره خوشگلی بود...قد و هیکلشم خوب بود ...و خوشتیپ این چن وقت خیلی هیز شدم ..خجالتم خوب چیزیه ...داشتم با خودم حرف میزدم که با صداش از فکر اومدم بیرون...
هیون:من دستیار تهیونگم
بعد دستشو سمتم دراز کرد ...نگاهی به تهیونگ کردم که بخیال داشت نگاه میکرد ..اروم دستمو گذاشتم توی دستش..چقد گرم بود ...
ا/ت:منم...
با لبخند گفت:میشناسمتون... خانم ا/ت...همون دختری که جای سانیا رو گرفته ...همسر اقای کیم و مادر بچش..
با تعجب نگاش کردم این از کجا میدونه اوه..فک کنم از اون دستیاراس که از همه چی خبر داره
هیون:حتما خیلی تعجب کردی ... میدونم گیج شدی ..خب من یه جورایی جعبه سیاه این عمارتم ...از همه چی خبر دارم حتی از حرصایی که تهیونگ سر تو میخوره...
تهیونگ:هیونگ
حرص ...حرص از چی ..مگه اهمیت دارم که بخدا برام حرص بخوره...
هیون:ساکت دارم حرف میزنم....خب داشتم میگفتم...از اون روزی که اومدی تو این خونه از سوختن دستت و افتادنت از پله ها تا اتفاق دیشب افتادنت توی استخر از همشون خبر دارم ...ببینم دختر تو نمی تونی یه روزم سالم بمونی؟؟ ...
فک نکنم این عمارت طلسم شده بزاره!... یه لبخند ساده زدم ..سرم و گرفتم پایین...
هیون:خب ببینم...وسایلت و جمع کردی...
۱۶۸.۷k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.