"جانشینان لجباز"
جانشینان لجباز پارت 6
عروس در حالی که لباس سفیدش غرق خون شده بود و داشت روی دستای داماد جون میداد.....
یونجون نتونست چیزی بگه یا کاری بکنه...فقط قطره اشکی که به به آرومی از روی گونش سر خورد بغض مردونش رو شکست... تهیونگ بی قرار اسم می هی رو فریاد میزد و به سمتش میدوید می هی رو از یونجون گرفت و اونو توی بغلش فشرد:میهی ؟تو نباید بخوابی باشه؟میهی!!!
می هی بریده بریده گفت:ب..بخشید...که..نتونستم..ک..مک..کنم....م..واظب...خو...دت باش...ت..هیونگ......
و چشماشو بست
تهیونگ میهی رو تکون میداد و فریاد میکشید...انگار هنوز باورش نشده بود خواهرش تو روز عروسی با لباس سفیدش قرار بود به گور بره....
در همون حال صدایی بلند پیچید...انگار کسی داشت میخندید... یا داشت گریه میکرد!
همه سمت صدا برگشتن...
یونگی درحالی که دست میزد آروم قدم برمیداشت و نزدیک تهیونگ میرفت:
براوو...براوو... صحنهی درام و ناراحت کنندهای بود....قلبمو به درد آورد!
تهیونگ دستای سرد خواهرشو فشار میداد و با حرص به یونگی نگاه میکرد...آروم بدن بیجون خواهرشو روی دستای یونجون که هنوز توی شوک بود و به لباس خونی میهی زل زده بود گذاشت و به سمت یونگی حمله ور شد و یغشو چسبید!
_چطور...جرعت کردی مرتیکه عوضی!(باداد)
جوری با چشماش که جلوشو خون گرفته بود به یونگی زل زده بود که همه میدونستن شده دست خالی پاره پارش میکنه!
تا به خودش بجنبه چند نفر گرفتنش و از یونگی جداش کردن
یونگی با چشمای سرد و بیروحش نگاهی به تهیونگ کرد و پوزخندی زد و مشغول صاف کردن و تکوندن لباسش شد...
از اونور سالن پدر تهیونگ که تازه توان حرف زدن و تکون خوردنشو به دست آورده بود با بلند ترین حدی که میتونست فریاد زد:
چطور تونستی دختر منو بکشی عوضی! مگه باهات چیکار کرده بود!
و بغضش ترکید و در حالی که پاهاشو روی زمین میکشید سمت دخترش رفت...:دختر بیچارهی من که گناهی نداشت...اون که کاری نکرده بود...چرا منو جاش نکشتی...
ا.ت در تموم این مدت از همه بیشتر شکه شده بود، رنگش پریده بود و دست پاهاش میلرزید...میهی دوست بچگی ا.ت بود...بهتره بگم اون تنها دوست و همراز ا.ت بود... از همون بچگی همه بخاطر چهرهی سرد و بیروح ا.ت و حرفایی که میزد ازش میترسیدن ا.ت هوش بالایی داشت و حرفای بزرگتر از سنش میزد به همین خاطر...همیشه تنها بود و تنها کسی که باهاش هم فکر بود و درکش میکرد...میهی بود!
بعد دیدن اون در لباسش که غرق خون شده بود...احساس پوچی و تنهایی می کرد...دیگه جونی توی دست پاهاش نبوده بود...دست و پاهاش در حالی لرزیدن بودن که در لحظهای نقش زمین شد... و چند نفر به سمتش دوویدن....
عروس در حالی که لباس سفیدش غرق خون شده بود و داشت روی دستای داماد جون میداد.....
یونجون نتونست چیزی بگه یا کاری بکنه...فقط قطره اشکی که به به آرومی از روی گونش سر خورد بغض مردونش رو شکست... تهیونگ بی قرار اسم می هی رو فریاد میزد و به سمتش میدوید می هی رو از یونجون گرفت و اونو توی بغلش فشرد:میهی ؟تو نباید بخوابی باشه؟میهی!!!
می هی بریده بریده گفت:ب..بخشید...که..نتونستم..ک..مک..کنم....م..واظب...خو...دت باش...ت..هیونگ......
و چشماشو بست
تهیونگ میهی رو تکون میداد و فریاد میکشید...انگار هنوز باورش نشده بود خواهرش تو روز عروسی با لباس سفیدش قرار بود به گور بره....
در همون حال صدایی بلند پیچید...انگار کسی داشت میخندید... یا داشت گریه میکرد!
همه سمت صدا برگشتن...
یونگی درحالی که دست میزد آروم قدم برمیداشت و نزدیک تهیونگ میرفت:
براوو...براوو... صحنهی درام و ناراحت کنندهای بود....قلبمو به درد آورد!
تهیونگ دستای سرد خواهرشو فشار میداد و با حرص به یونگی نگاه میکرد...آروم بدن بیجون خواهرشو روی دستای یونجون که هنوز توی شوک بود و به لباس خونی میهی زل زده بود گذاشت و به سمت یونگی حمله ور شد و یغشو چسبید!
_چطور...جرعت کردی مرتیکه عوضی!(باداد)
جوری با چشماش که جلوشو خون گرفته بود به یونگی زل زده بود که همه میدونستن شده دست خالی پاره پارش میکنه!
تا به خودش بجنبه چند نفر گرفتنش و از یونگی جداش کردن
یونگی با چشمای سرد و بیروحش نگاهی به تهیونگ کرد و پوزخندی زد و مشغول صاف کردن و تکوندن لباسش شد...
از اونور سالن پدر تهیونگ که تازه توان حرف زدن و تکون خوردنشو به دست آورده بود با بلند ترین حدی که میتونست فریاد زد:
چطور تونستی دختر منو بکشی عوضی! مگه باهات چیکار کرده بود!
و بغضش ترکید و در حالی که پاهاشو روی زمین میکشید سمت دخترش رفت...:دختر بیچارهی من که گناهی نداشت...اون که کاری نکرده بود...چرا منو جاش نکشتی...
ا.ت در تموم این مدت از همه بیشتر شکه شده بود، رنگش پریده بود و دست پاهاش میلرزید...میهی دوست بچگی ا.ت بود...بهتره بگم اون تنها دوست و همراز ا.ت بود... از همون بچگی همه بخاطر چهرهی سرد و بیروح ا.ت و حرفایی که میزد ازش میترسیدن ا.ت هوش بالایی داشت و حرفای بزرگتر از سنش میزد به همین خاطر...همیشه تنها بود و تنها کسی که باهاش هم فکر بود و درکش میکرد...میهی بود!
بعد دیدن اون در لباسش که غرق خون شده بود...احساس پوچی و تنهایی می کرد...دیگه جونی توی دست پاهاش نبوده بود...دست و پاهاش در حالی لرزیدن بودن که در لحظهای نقش زمین شد... و چند نفر به سمتش دوویدن....
۴۰.۱k
۰۴ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.