پارتی از آینده... .. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 ..
لبخندی زدم ودوباره گفتم:ارسلان...کتت!درش نمیاری؟
بازم چیزی نگفت!فقط نگاهم می کرد... انگار نمی شنید چی میگم!
آخی!فدای توارسی...انقدر دلت تنگ شده بود ومن خبر نداشتم؟انقدر دلتنگ بودی که حالا شوصون ساعت محو من شدی؟!ناز بشی الهی پسر!
از سرخوشحالی خندیدم!
فاصله بینمون و که درحد 2 قدم بود،ازبین بردم وروبروش وایسادم.دست دراز کردم سمت کتش ولبه اش وگرفتم...لبخندم پررنگ ترشد وگفتم:درش نمیاری؟
انگار تازه شنید چی میگم!بالحن هول وگیجی گفت:چی و؟
خندیدم وبه کتش اشاره کردم:
- کتت و!
سری تکون دادوهمون طورکه بهم خیره شده بود،زیرلب گفت:چرا!
وکتش ودرآورد...
کت وازدستش گرفتم ومهربون گفتم:توبشین توهال من برم کتت وبذارم تواتاق.
ونگاهم وازنگاه خیره وعجیبش گرفتم وروم وبرگردوندم.چند قدمی از ارسلان دورشدم وخواستم به سمت اتاق برم که یهو ارسلان بایه قدم بلند،بهم نزدیک شد وفاصله رو ازبین برد!این حرکتش باعث شدکه متوقف بشم.
درست پشت سرم وایساده بود...اونقدربهم نزدیک بودکه نفس های داغ وکشدارش به گردنم می خورد!نفس های بی اندازه نزدیکش داشت دیوونه ام می کرد...ضربان قلبم رفته بود بالا...نفسم حبس وتنم داغ شده بود!بی اختیار چشمام وبستم.
یه آن حس کردم نفس های ارسلان بهم نزدیک تر شد وبعداز لحظه ای،لبش پوست داغم ولمس کرد.درست زیرگوشم وبوسید...لبش برای چند لحظه که به نظرم طولانی ولذت بخش اومد،روی تن داغم ثابت موند.نفس عمیقی کشید که صداش توی گوشم پیچید...نرم وآهسته لبش وجدا کرد...بالحن عجیب ودیوونه کننده ای زیرگوشم زمزمه کرد:
- امشب قراره من ودیوونه تراز اینی که هستم بکنی؟...
لبخندی روی لبم نشست...یه لبخندشیرین!این حرفش بهم اطمینان دادکه احساسی تودلش هست ومن ومصمم کردتا بارفتارم بهش نشون بدم که تودلم چی میگذره.
آروم وآهسته سرش وازم دور کرد وبا فاصله ازم وایساد...وچند لحظه بعد صدای قدماش به گوشم خورد وبهم
اطمینان دادکه به سمت هال رفته!
بازم چیزی نگفت!فقط نگاهم می کرد... انگار نمی شنید چی میگم!
آخی!فدای توارسی...انقدر دلت تنگ شده بود ومن خبر نداشتم؟انقدر دلتنگ بودی که حالا شوصون ساعت محو من شدی؟!ناز بشی الهی پسر!
از سرخوشحالی خندیدم!
فاصله بینمون و که درحد 2 قدم بود،ازبین بردم وروبروش وایسادم.دست دراز کردم سمت کتش ولبه اش وگرفتم...لبخندم پررنگ ترشد وگفتم:درش نمیاری؟
انگار تازه شنید چی میگم!بالحن هول وگیجی گفت:چی و؟
خندیدم وبه کتش اشاره کردم:
- کتت و!
سری تکون دادوهمون طورکه بهم خیره شده بود،زیرلب گفت:چرا!
وکتش ودرآورد...
کت وازدستش گرفتم ومهربون گفتم:توبشین توهال من برم کتت وبذارم تواتاق.
ونگاهم وازنگاه خیره وعجیبش گرفتم وروم وبرگردوندم.چند قدمی از ارسلان دورشدم وخواستم به سمت اتاق برم که یهو ارسلان بایه قدم بلند،بهم نزدیک شد وفاصله رو ازبین برد!این حرکتش باعث شدکه متوقف بشم.
درست پشت سرم وایساده بود...اونقدربهم نزدیک بودکه نفس های داغ وکشدارش به گردنم می خورد!نفس های بی اندازه نزدیکش داشت دیوونه ام می کرد...ضربان قلبم رفته بود بالا...نفسم حبس وتنم داغ شده بود!بی اختیار چشمام وبستم.
یه آن حس کردم نفس های ارسلان بهم نزدیک تر شد وبعداز لحظه ای،لبش پوست داغم ولمس کرد.درست زیرگوشم وبوسید...لبش برای چند لحظه که به نظرم طولانی ولذت بخش اومد،روی تن داغم ثابت موند.نفس عمیقی کشید که صداش توی گوشم پیچید...نرم وآهسته لبش وجدا کرد...بالحن عجیب ودیوونه کننده ای زیرگوشم زمزمه کرد:
- امشب قراره من ودیوونه تراز اینی که هستم بکنی؟...
لبخندی روی لبم نشست...یه لبخندشیرین!این حرفش بهم اطمینان دادکه احساسی تودلش هست ومن ومصمم کردتا بارفتارم بهش نشون بدم که تودلم چی میگذره.
آروم وآهسته سرش وازم دور کرد وبا فاصله ازم وایساد...وچند لحظه بعد صدای قدماش به گوشم خورد وبهم
اطمینان دادکه به سمت هال رفته!
۱۳.۹k
۰۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.