part 11
part 11
وقتی از خواب بیدار شد خودشو تو بغل جیمین دید...
انگار بغل جیمین بهش آرامش میداد کم کم چشماشو بست ولی با صدای جیمین به خودش اومد : بیداری؟
-چی؟
جیمین تکخنده ای کرد و گفت : دیشب که خیلی خسته بودی الان بهتری؟
- آره خوبم.
جیمین بلند شد و نشست.
همینطور که داشت سمت دستشویی میرفت گفت : پاشو لباساتو عوض کن باهم صبحانه درست کنیم.
هه این لباساش رو عوض کرد و وسایل صبحانه رو چید و منتظر جیمین موند... بعد پنج دقیقه هم جیمین اومد و باهم شروع به ساخت صبحانه کردن...
- نه اونجوری نمیسازن که.
جیمین همینطور خرابکاری میکرد و هه این هم همش غر میزد...
جیمین دستشو کشید و بین خوردشو میز زندانی کردو گفت : اگه تو بلدی خودت درست کن.
- پس میشه بری اونور؟
- نه نمیشه.
بعد دستش رو دور کمرش محکم کرد و سرش رو روی شونه هاش گزاشت و با تمرکز بهش نگاه میکرد.
بعد از کلی کثیف کاری صبحانه رو درست کردن وباهم خوردن...
خونه رو مرتب کردن؛ جیمین رفت حموم و هه این هم ناهار رو برای مهمونا آماده کرد...
بعد تموم شدنش رفت توی اتاقش و شروع به خوندن کتابی که تازه گرفته بود کرد...
با صدای در سرش رو آورد بالا و به جیمینی که داشت با حوله موهاش رو خشک میکرد، نگاه کرد.
جیمین بهش نگاه کرد و گفت : چیکار میکنی؟
نگاهشو گرفت و گفت : دارم کتاب میخونم.
- اها.
- خب چیکار داشتی؟
- هیچی میخواستم بگم میرم خرید توهم باهام میای؟
- سرما نمیخوری؟
- نه.
- خیله خب.
بنظرتون عاشقانه هاشونو شروع کنم یا هنوز زوده؟
خودم در فکر این بودم که حالا حالاها زوده ولی نظر شما مهم تره
وقتی از خواب بیدار شد خودشو تو بغل جیمین دید...
انگار بغل جیمین بهش آرامش میداد کم کم چشماشو بست ولی با صدای جیمین به خودش اومد : بیداری؟
-چی؟
جیمین تکخنده ای کرد و گفت : دیشب که خیلی خسته بودی الان بهتری؟
- آره خوبم.
جیمین بلند شد و نشست.
همینطور که داشت سمت دستشویی میرفت گفت : پاشو لباساتو عوض کن باهم صبحانه درست کنیم.
هه این لباساش رو عوض کرد و وسایل صبحانه رو چید و منتظر جیمین موند... بعد پنج دقیقه هم جیمین اومد و باهم شروع به ساخت صبحانه کردن...
- نه اونجوری نمیسازن که.
جیمین همینطور خرابکاری میکرد و هه این هم همش غر میزد...
جیمین دستشو کشید و بین خوردشو میز زندانی کردو گفت : اگه تو بلدی خودت درست کن.
- پس میشه بری اونور؟
- نه نمیشه.
بعد دستش رو دور کمرش محکم کرد و سرش رو روی شونه هاش گزاشت و با تمرکز بهش نگاه میکرد.
بعد از کلی کثیف کاری صبحانه رو درست کردن وباهم خوردن...
خونه رو مرتب کردن؛ جیمین رفت حموم و هه این هم ناهار رو برای مهمونا آماده کرد...
بعد تموم شدنش رفت توی اتاقش و شروع به خوندن کتابی که تازه گرفته بود کرد...
با صدای در سرش رو آورد بالا و به جیمینی که داشت با حوله موهاش رو خشک میکرد، نگاه کرد.
جیمین بهش نگاه کرد و گفت : چیکار میکنی؟
نگاهشو گرفت و گفت : دارم کتاب میخونم.
- اها.
- خب چیکار داشتی؟
- هیچی میخواستم بگم میرم خرید توهم باهام میای؟
- سرما نمیخوری؟
- نه.
- خیله خب.
بنظرتون عاشقانه هاشونو شروع کنم یا هنوز زوده؟
خودم در فکر این بودم که حالا حالاها زوده ولی نظر شما مهم تره
۱.۵k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.