فیک my moon 🌙 پارت ۷
که دیدم یکی داره میاد سمتم همینطور با صورت سوالی داشتم به طرف نگاه میکردم که بانو کیم دم گوشم گفت.....
بانو کیم : ایشون بانو مین هی هستن
اوه....پس سوگولیه عالیجناب اینه....اومد جلو و گفت....
مین هی : اینجا چی میخوای....
ا/ت : چیه نمیتونم اینجا قدم بزنم....
مین هی : هِه ( پوزخند) فک کردی نمیدونم اومدی اینجا عالیجناب رو ببینی..... کور خوندی فک کردی میزارم ایشون رو مال خودت کنی.....
ا/ت : عالیجناب ارزونیه خودت....حالا هم هرییی...
مین هی : چطور جرئت میکنی دختره ی هرزه.... ( زد زیر گوشش )....فک میکنی کی هستی که با من اینطور حرف میزنی....تا چن وقته دیگه عنوان ملکه به من میرسه......اون وقت دیگه هیچی نیستی.....
ا/ت : فعلا که میبینی هستم....درضمن قبل از اینکه چرت و پرت بگی حرف دهنتو مزه مزه کن.....من همیشه هم بخشنده نیستم.....
میخواست دوباره بزنه توی صورتم که دستشو گرفتمو پیچوندم....جیغه بلندی از درد کشید که گفتم....
ا/ت : گفتم که..... همیشه هم بخشنده نیستم....
حواست به کارات باشه......حالا هم گمشو برو پیش همون عالیجنابت......
هولش دادم روی زمینو....از کنارش رد شدم.....
از زبان جیمین :
باورم نمیشه این کسی که میبینم همون ا/تی باشه که میشناسم....... اون هیچ وقت خدمتکاری رو نمی بخشید....هیچ وقتم جواب مین هی رو نمیداد چه برسه به این که بخواد دستش رو بپیچونه...... اون واقعا عوض شده....افکاری که توی سرم بودو کنار زدمو.....
سریع رفتم کنار مین هی نشستم که سریع خودشو انداخت توی بغلمو گفت.....
مین هی : عالیجناب.....( ای درد با گریه گفت)
جیمین : هیشششش.....آروم باش.....گریه نکن
براید استایل بغلش کردمو....به سمت مباشر اعظم بر گشتم....گفتم.....
جیمین : به اقامتگاه بانو مین هی میرم... سریع پزشک سلطنتی رو خبر کنید.....
تا اینو گفتم مین هی بیشتر خودشو تو بغلم جا کرد....منم به سمت اقامتگاهش حرکت کردم.....
از زبان ا/ت :
بعد از اینکه از کنارش رد شدم....همینجور داشتم برای خودم راه میرفتمو زیر لب به دختره فوش میدادم......که تو یه تصمیم ناگهانی ندیمه هارو پیچوندمو......از یه مسیر دیگه شروع کردم به راه رفتن......
* بعد ۱۰ دقیقه *
همینطور داشتم برای خودم راه میرفتمو دوروبرو نگاه میکردم.....که یه دفعه......
صدای شکمم بلند شد.....خدارو شکر کردم که کسی این دورو برا نیست وگرنه آبروم به کل میرفت.....تصمیم گرفتم به خاطر شکمم که شده به اقامتگاهم برگردم.......مطمئنم کلی دنبالم گشتن...همین که خواستم برگردم......صدایی توجهمو جلب کرد دنبال صدا رفتم که.....
خماری بکشید😁😊
الان میرم پارت بعدی رو مینویسم....
بانو کیم : ایشون بانو مین هی هستن
اوه....پس سوگولیه عالیجناب اینه....اومد جلو و گفت....
مین هی : اینجا چی میخوای....
ا/ت : چیه نمیتونم اینجا قدم بزنم....
مین هی : هِه ( پوزخند) فک کردی نمیدونم اومدی اینجا عالیجناب رو ببینی..... کور خوندی فک کردی میزارم ایشون رو مال خودت کنی.....
ا/ت : عالیجناب ارزونیه خودت....حالا هم هرییی...
مین هی : چطور جرئت میکنی دختره ی هرزه.... ( زد زیر گوشش )....فک میکنی کی هستی که با من اینطور حرف میزنی....تا چن وقته دیگه عنوان ملکه به من میرسه......اون وقت دیگه هیچی نیستی.....
ا/ت : فعلا که میبینی هستم....درضمن قبل از اینکه چرت و پرت بگی حرف دهنتو مزه مزه کن.....من همیشه هم بخشنده نیستم.....
میخواست دوباره بزنه توی صورتم که دستشو گرفتمو پیچوندم....جیغه بلندی از درد کشید که گفتم....
ا/ت : گفتم که..... همیشه هم بخشنده نیستم....
حواست به کارات باشه......حالا هم گمشو برو پیش همون عالیجنابت......
هولش دادم روی زمینو....از کنارش رد شدم.....
از زبان جیمین :
باورم نمیشه این کسی که میبینم همون ا/تی باشه که میشناسم....... اون هیچ وقت خدمتکاری رو نمی بخشید....هیچ وقتم جواب مین هی رو نمیداد چه برسه به این که بخواد دستش رو بپیچونه...... اون واقعا عوض شده....افکاری که توی سرم بودو کنار زدمو.....
سریع رفتم کنار مین هی نشستم که سریع خودشو انداخت توی بغلمو گفت.....
مین هی : عالیجناب.....( ای درد با گریه گفت)
جیمین : هیشششش.....آروم باش.....گریه نکن
براید استایل بغلش کردمو....به سمت مباشر اعظم بر گشتم....گفتم.....
جیمین : به اقامتگاه بانو مین هی میرم... سریع پزشک سلطنتی رو خبر کنید.....
تا اینو گفتم مین هی بیشتر خودشو تو بغلم جا کرد....منم به سمت اقامتگاهش حرکت کردم.....
از زبان ا/ت :
بعد از اینکه از کنارش رد شدم....همینجور داشتم برای خودم راه میرفتمو زیر لب به دختره فوش میدادم......که تو یه تصمیم ناگهانی ندیمه هارو پیچوندمو......از یه مسیر دیگه شروع کردم به راه رفتن......
* بعد ۱۰ دقیقه *
همینطور داشتم برای خودم راه میرفتمو دوروبرو نگاه میکردم.....که یه دفعه......
صدای شکمم بلند شد.....خدارو شکر کردم که کسی این دورو برا نیست وگرنه آبروم به کل میرفت.....تصمیم گرفتم به خاطر شکمم که شده به اقامتگاهم برگردم.......مطمئنم کلی دنبالم گشتن...همین که خواستم برگردم......صدایی توجهمو جلب کرد دنبال صدا رفتم که.....
خماری بکشید😁😊
الان میرم پارت بعدی رو مینویسم....
۹۴.۹k
۱۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.